صدرا
خواندن ۳ دقیقه·۱۶ روز پیش

بی‌کرانه

بی‌کرانه
بی‌کرانه


بی‌کرانه

خورشید، سوار بر کشتی همیشه در حرکتش بر پهنه دریای وسیع آسمان، آرام‌آرام در پس کوه‌های سر به فلک کشیده غرب جنگل، از چشم جهان پنهان می‌شد.

سایه سیاه و بس سنگین شب‌های زمستان، آرام و خزنده گوشه‌گوشه جنگل را فرا می‌گرفت و سرمای سوزناک آن، همه جا نفوذ می‌کرد.

ماه در غیاب چراغ طلایی رنگ آسمان روز، نورافشانِ وقت تاریکی می‌شد. راهنمای راه گمگشتگان در دل سیاهی آن هنگام و گرمابخش قلب‌های سرگردانان در آن جنگل بی‌انتها.

ستارگان درخشنده از پس رخ برگرفتن خورشید از روی جهان، سوسوزنان خودنمایی می‌کردند و جیرجیرک‌ها هم‌نوا با آنان، موسیقی زیبای شبانگاهی خود را می‌نواختند.


بی‌کرانه
بی‌کرانه


هیاهوی روز به پایان می‌رسید و سکوت آرامش بخش شبانگاهی چتر خود را بر جهان و هر آنچه در آن بود می‌گسترد. چشم‌های بسیاری در آغوش آرامش آن هنگام به خواب می‌رفت و افکار عده‌ای اندک، به دور از دغدغه‌های روز، راهی سفری دور و دراز می‌شد. سفری به اعماق جهان ناپیموده ماده و معنا برای به دست آوردن گنجینه‌های سخت دست‌یافتنی حقیقت و حکمت. گنجینه‌هایی که او نیز در پی آن بود…

هنگام غروب، آنگاه که خورشید آخرین ذخیره طلای انوارش را بر کوه و دشت و جنگل و دریا می‌ریخت، از کلبه‌اش بیرون آمد. از قبل آتشی جلوی کلبه و با فاصله از آن روشن کرده بود. به آن سمت رفت تا تکه گوشت خامی که با خود آورده بود را آنجا کباب کند. کنار آتش، ظرف بزرگی از آب و ظرف کوچکتری پر از میوه‌هایی که همان روز جمع کرده بود قرار داشت. تمام آنها شام آن شب او بود، مثل تقریباً تمام شب‌های دیگر پیش از آن.


بی‌کرانه
بی‌کرانه


نزدیک نیمه شب کنار آتش نشست و به بارقه‌های تلالو سیم‌گون ستارگان خیره شد. همانطور که شب به نیمه نزدیک می‌شد، فکر او عمیق‌تر و عمیق‌تر سیاهی بیکرانه آسمان شب را می‌شکافت و به مرزهای ناپیموده آن قدم می‌گذاشت. عمق سیاهی آسمان، فکر او را به بیشتر پیش‌رفتن دعوت می‌کرد و شعله کنجکاوی‌اش را برمی‌انگیخت.

فکرش از پس ماه تابان آسمان گذشت و از پس سیاراتی که از فرط دوری چون ستاره به نظر می‌رسیدند. از منظومه شمسی خارج شد و قدم به بیابان بی‌انتهای پشت مرزهای آن گذاشت. به ستارگان دوردست رسید. به آنها که در لبه کهکشان کنج عزلت گزیده‌اند و از دور ،به هیاهوی میانه آن می‌نگرند.

از کهکشان نیز خارج شد و قدم در سرما و سکوت جهان پس از آن نهاد. از آن پس، هر نقطه نورانی که می‌دید، خود یک کهکشان بود، چه بسا بزرگتر از راه شیری، به مقیاس ستاره‌ای در مقابل کهکشان.


بی‌کرانه
بی‌کرانه


در جهان کهکشان‌ها به پیش رفت و از جمع کهکشان‌های نزدیک پا را فراتر گذاشت. بی‌کرانگی از پس بی‌کرانگی، نادیده‌ها از پس نادیده‌ها، زیبایی پس از زیبایی و مسیرهای ناپیموده از پس یکدیگر، از پیش چشمش گذشتند تا به آن هنگام که به مرزهای دیدنی‌ها و نادیدنی‌های آسمان رسید.

آن زمان، شب از نیمه گذشته بود و خورشید که عزم بازگشت و رخ برگرفتن از چهره زرگونش کرده بود تا دلبرانه به جهان لبخند بزند، ساعاتی دیگر سوار بر کشتی همیشه روانش از پس کوه‌های مه‌آلود شرق جنگل پدیدار می‌شد.

آن هنگام بود که او نیز سوار بر کشتی جهان‌پیمای فکر خود عزم بازگشت از کرانه‌های جهان را کرد. پس برگشت و به راهی که آمده بود نگریست. جهانی از گونه‌گونه رنگ‌ها همچون مرواریدهای ریز و درشت و رنگارنگ پراکنده در دریای آسمان.


بی‌کرانه
بی‌کرانه


زیبایی مطلق و درخشندگی تمام و نقشی بی‌همتا بر صفحه سیاه فضای بی‌انتها. آنچه می‌دید، جواهرات پراکنده بر ساحل وسیع آسمان بود که با زیبایی خود، چشم را نوازش می‌داد و نفس را در سینه حبس می‌کرد.

غرق در شادی ابدی، راه برگشت را از میان ستارگان درخشنده و رنگارنگ در پیش گرفت و ساعتی قبل از طلوع آفتاب به آنجا که شب قبل نشسته بود بازگشت، با یقینی فراتر از قبل به اینکه آفریدگار جهان بس دانا و حکیم است و جهانیان، همه صنع او و بندگانش هستند…

مسئول رسانه مرکز فرهنگی اجتماعی انتظار. از نوجوانی عاشق نوشتن بودم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید