حباب
حباب
خواندن ۱۰ دقیقه·۱۱ روز پیش

چطور فیلم خاطرات قتل، کلیشه‌های سبک جنایی را می‌شکند؟

یادم می‌آید وقتی که چهارده سالم بود و برای اولین بار به اینترنت دسترسی پیدا کردم و خواستم یک فیلم ببینم، فیلم‌های زیادی نمی‌شناختم. برای همین رفتم سراغ فهرست فیلم‌های اسکار و فیلم انگل را دیدم. فیلمی تحسین‌شده از بونگ جون‌هو. در همان دوران نوجوانی برایم جالب بود اما دنبال باقی فیلم‌های بونگ جون‌هو نرفتم. فیلم خاطرات قتل برایم حوصله‌سربر به نظر می‌آمد و خوشحالم که آن‌موقع این فیلم را تماشا نکردم. شاید این فیلم از فهم من در آن زمان خارج بود.

خودت رو به پلیس معرفی کن وگرنه از درون می‌پوسی و می‌میری!
خودت رو به پلیس معرفی کن وگرنه از درون می‌پوسی و می‌میری!


شاید دفعه‌ی اول که این فیلم را دیدم، فقط مبهوت شده بودم. با آن چیزی که تصور داشتم خیلی متفاوت بود.

این فیلم با اسم خاطرات قتل یا memories of murder، چیزی است که مشخصا در ژانر جنایی جای می‌گیرد اما کلیشه‌های این ژانر را می‌شکند. در حالی که شخصیت اصلی با ادعاهای بزرگ شروع می‌کند و ما منتظریم با یک کارآگاه با هوش شرلوک هلمز مواجه شویم، می‌فهمیم که ما در یک داستان در یک روستای دورافتاده در کره‌‌ی جنوبی گیر افتاده‌ایم و عملا چنین چیزی خیلی دور از انتظار است. در حالی که ما با فیلمی مواجهیم که خیلی واقع‌گراست.

چرا خاطرات قتل؟ این داستان در مورد پرونده‌های واقعی اولین قتل‌های سریالی‌ای کره است. شاید خود بونگ جون‌هو در نوجوانی‌اش با علاقه اخبار این جریانات را دنبال می‌کرده‌ و حالا به عنوان یک شخص بزرگسال و یک هنرمند، برداشت شخصی‌اش را از این جریانات بیان می‌کند. دست گذاشتن روی یک پرونده‌ی جنایی واقعی دست آدم را برای تبدیل کردن شخصیت‌های داستان به ابرقهرمان‌های راه عدالت می‌بندد. چرا باید بونگ جون‌هو چنین داستانی را برای فیلمش انتخاب کند؟


هشدار اسپویل شدید:)

داستان جنایی‌ای که هیچ وقت حل نشده است چه جذابیتی ممکن است داشته باشد؟ قطعا تمرکز این داستان به جای جنایتکار داستان که هیچ وقت شناخته نشد، باید روی کارآگاه‌ها باشد. شاید به همین دلیل است که این فیلم را به فیلم هفت دیوید فینچر تشبیه می‌کنند. فیلمی که بعد از کلی کش و قوس، نشان می‌دهد که سوژه‌ی اصلی کارآگاه داستان است و نه جانی. ولی این فیلم من را بیشتر یاد فیلم جزیره‌ی شاتر اسکورسیزی انداخت.

(پ‌ن: نمی‌خوام فیلم جزیره‌ی شاتر رو اسپویل کنم. پس هیچ توضیحی توی شباهت این دوتا نمی‌دم. جزیره‌ی شاتر واقعا فیلمیه که با اسپویل شدن حیف می‌شه.)

برای فیلم هفت دیوید فینچر، این پست رو پیشنهاد می‌کنم بخونین:

https://virgool.io/pluscriticism/%D9%86%D9%82%D8%AF-%D9%88-%D8%A8%D8%B1%D8%B1%D8%B3%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D9%85%D9%84-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-seven-%D9%87%D9%81%D8%AA-%D8%B9%D8%B5%D8%A8%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%B4%D9%88-wclknpoj5fio

این فیلم به طرز وحشتناکی واقع‌گراست. حتی لحظاتی که باید خنده دار باشند، مضحک و احمقانه به نظر می‌رسند. کارآگاه‌هایی که با لگد توی صورت بقیه می‌پرند. اشتباهات مضحک. به حساب آوردن نداشتن موی زائد در ناحیه تناسلی به عنوان مدرک برای قاتل. همه چیز احمقانه‌ است اما ما آن را از زاویه‌ای می‌بینیم، که اصلا خنده دار نیست.

کل تلاش این فیلم را می‌توان در این خلاصه کرد که، این فیلم دارد سعی می‌کند این را بگوید که جانی‌ها از بستر جامعه‌ی خودمان برمی‌خیزند. هر کسی در شرایط سخت، می‌تواند آن روی گناهکارش را نشان جامعه بدهد! و این را با گناهکار نشان دادن کسانی شروع می‌کند که باید ناجی عدالت باشند. کارآگاه‌ها!

کارآگاه پارک
کارآگاه پارک

وقتی که در اوج داستان کارآگاه پارک (شخصیت اصلی) و کارآگاه سو (کارآگاه سئولی) بالاخره سر عقل می‌آیند و متوجه می‌شوند کوانگ‌هو (همان مظنون اول که از لحاظ ذهنی مشکل داشت) شاهد قتل بوده و دنبال شواهد واقعی می‌روند، باز هم تراژدی رقم می‌خورد و همه چیز سر به مهر باقی می‌ماند. کوانگ‌هو که شاهدی بی‌گناه و معصوم‌ترین شخصیت فیلم‌ ماست، در نهایت به دلیل ترس از یادآوری خاطرات قدیمی، هوش و حواس خود را از دست می‌دهد و روی ریل قطار، درست در مقابل چشم‌های کارآگاه پارک، جانش را از دست می‌دهد.

*دوربین‌ روی دست‌های خونین کارآگاه پارک متمرکز می‌شود.*

این پلان می‌توانست از هر جای دیگر فیلم‌برداری شود. می‌توانست خون کوانگ‌هو را روی ریل قطار نشان بدهد که نشان بدهد شخصی بی‌گناه در اثر جنایت پیچیده‌ی یک روانی باهوش به چنگال مرگ کشیده می‌شود؛ او را یک موجود وحشتناک فراانسانی جلوه بدهد که هیچ انسانی نمی‌تواند از پس او بربیاید یا هر چیز دیگر، اما کارگردان این قصد را ندارد. او دقیقا قصد دارد بالعکس این مفهوم را به ما برساند و برای همین هم تصمیم گرفته روی دست بازرس تمرکز کند. دست‌های خونین او. یک استعاره‌ی قدیمی و بسیار پرتکرار که شاید از زمان شکسپیر و نمایشنامه‌ی مکبث شروع شده‌ باشد. جایی که مکبث دچار قتل شده و هر چه دست‌هایش را می‌شوید خون از دستانش پاک نمی‌شوند.

دست‌های خونین نشان‌دهنده‌ی گناه‌اند. کارگردان دارد ذهن ما را نسبت به تمام شخصیت‌های داستان مسموم می‌کند. درست است که کارآگاه پارک خودش کوانگ‌هو را با نیت قبلی و با دستان خودش نکشته‌ است، اما خودمان هم می‌دانیم که او چندان هم بی‌گناه نیست. او هر انسانی را با کمترین شواهد بازداشت می‌کند و آن‌قدر کتکش می‌زند تا به جرم نکرده‌اش اعتراف کند. او به چشم‌های به قول خودش «جادویی»اش و با تکیه بر غریزه‌، دیگران را محکوم می‌کند و هر بار هم اشتباه می‌کند. تنها باری که درست حدس زد، موقعی بود که مرد را از رنگ لباس زیرش تشخیص داد اما آن را طوری جلوه‌ داد انگار که با قدرت جادویی‌اش آن را حدس زده‌ است!

در یکی از صحنه‌های اول داستان که کارآگاه پارک می‌گوید چشمان جادویی دارد، سربازرس دونفر را نشان می‌دهد و می‌گوید یکیشان به یک زن تجاوز کرده و آن یکی برادر قربانی است و از کارآگاه می‌خواهد تشخیص بدهد جنایتکار کدام یکی از آن‌هاست. اما درست در اوج تعلیق و قبل از اینکه کارآگاه حدس خودش را بیان کند صحنه کات می‌خورد. ما منتظر بودیم که کارآگاه درست حدس بزند که شگفت‌زده شویم و یا اشتباه حدس بزند که داستان مایه‌ی کمدی داشته باشد. اما در نهایت هیچ‌ کدام از آن‌ها اتفاق نمی‌افتد. چون در واقع این سکانس برای کارآگاه نیست، برای ماست!

در یکی از صحنه‌های اول داستان که کارآگاه پارک می‌گوید چشمان جادویی دارد، سربازرس دونفر را نشان می‌دهد و می‌گوید یکیشان به یک زن تجاوز کرده و آن یکی برادر قربانی است و از کارآگاه می‌خواهد تشخیص بدهد جنایتکار کدام یکی از آن‌هاست. اما درست در وسط تعلیق و قبل از اینکه کارآگاه حدس خودش را بیان کند صحنه کات می‌خورد. در وقتی که ما منتظر بودیم که کارآگاه درست حدس بزند که شگفت‌زده شویم و یا اشتباه حدس بزند که داستان مایه‌ی کمدی داشته باشد. اما در نهایت هیچ‌ کدام از آن‌ها اتفاق نمی‌افتد. چون در واقع این سکانس برای کارآگاه نیست، برای ماست! کدام از آن‌ها اتفاق نمی‌افتد. چون در واقع این سکانس برای کارآگاه نیست، برای ماست!

همانطور که داستان در نهایت پایان باز می‌ماند، جنایتکار در این سکانس هم مشخص نمی‌شود. ما سعی می‌کنیم جنایتکار را از روی چهره‌اش تشخیص بدهیم. این صحنه تلنگری به ماست. مایی که شبیه کاراگاه احمقانه فکر می‌کنیم. جنایتکارها شاخ و دم ندارند، آن‌ها‌ کسانی هستند در بین جامعه و از جنس خود ما.


یکی از سکانس‌هایی که باز هم برای من مخاطب است، صحنه‌ای است که زن شخصیت اصلی، در حال گذر از یک راه تاریک است و قاتل ما برای او کمین کرده است؛ اما در لحظه‌ی آخر یک دختر دانش‌آموز از آنجا می‌گذرد و قاتل او را به جای زن کارآگاه پارک به عنوان قربانی انتخاب می‌کند و ما خوشحال می‌شویم!
ما هم فرقی با قاتل نداریم!

کارآگاه سو شاید تنها نقطه‌ی سفید اوایل داستان باشد. کسی که با اتکا به عقل سلیم و تجربه جلو می‌رود. اما در ادامه‌ی داستان او هم رو به تباهی می‌رود. او در صحنه‌ی آخر سعی می‌کند شخصی بی‌گناه را بکشد!‌ و نشانه‌های زوال او از همان اواسط داستان پدیدار می‌شود.

در همان صحنه‌ی تجاوز، وقتی که آن دختر دانش‌آموز که قربانی تجاوز است، دست و پایش بسته شده و سرش را بالا می‌آورد تا قاتل را ببیند (ما آن لحظه اطمینان می‌کنیم که مرگ او حتمی است. اگر کسی چهره‌ی قاتل را ببیند، زنده نمی‌ماند!) و ما منتظریم که بالاخره در اوج داستان چهره‌ی قاتل را ببینیم، پلان با حفظ نقطه‌ی تمرکز به چهره‌ی کارآگاه سو کات می‌خورد.

ما در این نقطه مطمئنیم که بازرس سو قاتل نیست. ولی وقتی منتظر چهره‌ی قاتل هستیم و او را می‌بینیم، ناخودآگاهمان او را به عنوان گناهکار در نظر می‌گیرد. کاری که بونگ جون‌هو آرام آرام با ذهن‌های همه‌ی ما انجام می‌دهد.

او شواهد را علیه پارک یون‌گو می‌بیند و شخصیت او را شبیه یک جانی تلقی می‌کند. او با ویژگی‌های قاتل داستان ما مطابقت دارد. دست‌های ظریفی دارد و هر بار موقع وقوع قتل‌ها یک آهنگ مشخص را از رادیو گوش می‌کند. اما این‌ها مدارک محکمی برای محکوم کردن او نیستند.

اما بازرس سو وقتی شخصیت او را می‌بیند در موردش مطمئن می‌شود و دیگر به کافی نبودن مدارک توجهی نمی‌کند. چون او در مورد قتل‌ها خونسرد است و اضطراب نمی‌گیرد حتی وقتی که مورد تهاجم چند نفر همزمان قرار می‌گیرد و همچنین او تنها زندگی می‌کند. تیپیکال قاتل‌های زنجیره‌ای نابغه!

او در حدی به این تشخیص خودش بر اساس ظاهر پارک یون‌گو غره می‌شود و مرگ آن دختر دانش‌آموز به احساساتش فشار می‌آورد که حتی وقتی جواب آزمایش دی ان ای اسپرم به دستش می‌رسد، آن را اشتباه می‌پندارد و حتی سعی می‌کند خودش عدالت را به اجرا درآورد.

حتی یک استعاره‌ی کوچک و بامزه برای بازرس سو وجود دارد. وقتی او عکس پارک یون‌گو را به کوانگ‌هو که شاهد قتل‌ها بوده نشان می‌دهد و اصرار می‌کند که از او اعتراف بگیرد تا بتواند پارک یون‌گو را محکوم کند، دستانش روی عکس روی دهان پارک یون‌گو را پوشانده‌اند. انگار بازرس سو هر طور که شده می‌خواهد صدای او را خفه کند و او را به جای قاتل جا بزند!

در وقتی از داستان که احتمال قتل به بالا‌ترین حد خودش می‌رسد، زاویه‌ی دوربین نسبت به دید کارآگاه سو بالاتر قرار می‌گیرد. نشانه‌ای از آن که او درمانده است. این باعث می‌شود تا او حتی بخواهد پارک یون‌گو را که اثبات شده گناهکار نیست، به قتل برساند.

-اون به طور غریزی دیوونه‌ست.
-راستش تویی که بیشتر شبیه دیوونه‌هایی!

بازرس جو که احتمالا یکی از احمق‌ترین شخصیت‌های این داستان است و هر کسی را که مظنون به قتل می‌بیند با کتک وادار به اعتراف می‌کند. او توسط کوانگ‌هو که نماد معصومیت در دنیای فاسد است ضربه می‌خورد و در نهایت پایش را از دست می‌دهد.

این داستان به بسیاری از ناملایمت‌های دیگر دنیای کره تلنگر می‌زند. در دنیایی که کی‌دراما ها و گروه‌های کی‌پاپ کره‌ را مدینه‌ی فاضله‌ جلوه می‌دهند، بونگ جون‌هو یک دنیای سیاه و مسخره را نشان ما می‌دهد که در آن کره‌ای ها تکنولوژی لازم برای کشف جرم را ندارند، سرباز‌هایی که باید از مردم محافظت کنند برای سرکوب شورش‌ها اعزام شده‌اند و کارآگاه‌ها با کوچک‌ترین مدارک مظنون‌هایشان را مجرم اعلام می‌کنند و لگدی حواله‌ی صورتشان می‌کنند. همه چیز مثل یک شوخی مسخره‌ است.


شاید مهم‌ترین دلیلی که این فیلم ماندگار شد، پایان‌بندی آن بود. وقتی که کارآگاه پارک دیگر از شغل کارآگاهی دست کشیده و در یک حرکت نوستالژی‌طور (!) برمی‌گردد تا محل قتل را بررسی کند، در یک حرکت دراماتیک همه‌چیز دوباره به نقطه‌ی اول باز می‌گردد. او در آنجا یک دختر را می‌بیند که به او می‌گوید کسی قبلا اینجا آمده و گفته کاری در اینجا انجام داده که می‌خواهد دوباره محلش را ببیند. وقتی از او می‌پرسد که او چطور چهره‌ای داشت، صرفا این کلمه را می‌شنود :«عادی!». او می‌فهمد که تمام مدت در اشتباه بوده. قاتل هم یک فرد مثل خودشان است. در حالی که کارآگاه‌ها دنبال شخصی با ویژگی‌های مشخص و غیرانسانی برای یک قاتل زنجیره‌ای بودند؛ اشتباهی مهلک که به مرگ چندین انسان دیگر منجر شد.

در آخر فیلم یک حرکت جسورانه وجود داشت که ممکن بود خیلی مورد استقبال قرار نگیرد. نگاه مستقیم بازیگر به دوربین. معمولا کارگردان‌ها حواسشان را جمع می‌کنند که حتی وقتی دارند از توده‌ی مردم فیلمبرداری می‌کنند کسی به دوربین خیره نشود چون به بیننده یادآوری می‌کند که این‌ها فیلم است و حس واقعیت فیلم را از آن می‌گیرد. (البته یکسری استثنائاتی وجود دارد که به آن تکنیک می‌گویند شکستن دیوار چهارم. وودی آلن زیاد از این تکنیک استفاده می‌کرد.)

اما در این فیلم، این نگاه آخر بازیگر به ما تیر آخر فیلم است. (باید اعتراف کنم خودم وقتی این نگاه را دیدم ترسیدم.) انگار به ما طعنه زده می‌شود. مایی که تمام مدت نشسته‌ایم و همه چیز را تماشا و قضاوت می‌کنیم و کارآگاه‌ها را احمق‌ می‌پنداریم. ناگهان انگار حس می‌کنیم که درست مثل کارآگاه‌های این فیلم، ما هم گناهکاریم.

پایان اسپویل

پ.ن: این فیلم رفت توی مورد علاقه‌هام، کنار جزیره‌ی شاتر و پرستیژ و فیلم سون دیوید فینچر:) عاشق داستانایی‌ام که تهش مشخص می‌شه گناهکار یه کس دیگه‌ست و توی یه طرف اشتباه دنبالش می‌گردی.


پست‌ پیشنهادی‌ در مورد این فیلم که خوندم:

https://virgool.io/@hosseinkshvrz/%D8%AA%D8%AD%D9%84%DB%8C%D9%84-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-memories-of-murder-%D9%85%D8%AD%D8%B5%D9%88%D9%84-%DB%B2%DB%B0%DB%B0%DB%B3-r1bwht1gxcdw


مرسی که تا اینجا خوندین.

دیوید فینچرقتل
دیوانگی هم عالمی دارد ... -علاقه‌مند به نویسندگی، کتاب، موسیقی و انیمه. دانشجوی ادبیات. معلم آینده...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید