به اتاقم برگشتم و مستقیم بدون حرفی رفتم روی تختم دراز کشیدم،راستش را بخواهی دلم می خواست گریه کنم مثل روز اول دبستان اما آن روز هم بغض لعنتیم را قورت دادم و گریه نکردم. هم اتاقیم مدام در طول اتاق قدم میزد و با خودش حرف میزد اما بدتر از همه این بود که کف دمپایی هایی های لعنتی ش را روی زمین می کشید و صدای دمپایش مانند سیم ظرف شویی بود که روی مغزم کشیده میشد.با خودم گفتم کاش میشد بخوابم و همه ی این ها را فراموش کنم اما شدنی نبود. میدانی در همین هنگام بود زنی با روپوش آبی وارد شد و مستقیم آمد سمت من، آه خدای من او مانند فرشته ی نجاتی بر من فرود آمده بود،زنی ریز اندام بود و صورتی زیبا داشت و شروع کرد به حرف زدن با من و اسمم را پرسید،تا آن زمان هیچگاه دچار این حس نشده بودم که میل شدیدی در خود حس کنم که نیاز دارم با کسی حرف بزنم و وقتی با آن زن که روانشناس بخش بود مقداری حرف زدم کمی آرام گرفتم اما دلم میخواست التماسش کنم بماند و حرف بزنیم اما او فقط آمده بود به من سری بزند و برود. با خودم می گفتم حتما عاقل ترین و سالم ترین آدم بین این همه دیوانه منم، البته فکر می کنم همه ی بیماران مانند من فکر می کردند.
روز اول واقعا سخت بود و زمان اصلا نمی گذشت و زمان کش می آمد و کش می آمد تا اینکه بلاخره صدایمان کردند که با لیوان هایی که از جنس لاک بود برویم به قسمت ایستگاه پرستاری، به سمت ایستگاه پرستاری رفتیم و از کلمنی که آنجا بود لیوان هایمان را آب کردیم و بعد در صف ایستادیم و نوبتی اسم و فامیل مان را صدا میرفتیم داروهایمان را می گرفتیم و باید همانجا جلویشان میخوردیم تا مطمئن شوند و بعد به اتاق مان بر می گشتیم و سپس وقت شام رسید،هیچ چیزی از گلویم پایین نمی رفت آن شب پس غذایم دست نخورده باقی ماند و یک ساعتی گذشت و راس ساعت ده خاموشی زده شد اما آنقدر فکرم درگیر بود که تا نیمه شب بیدار بودم و بعد نمی دانستم چطور خواب رفتم.
روز دوم یکی از پرستارها به زور از خواب بیدارم کرد، چون خواب آورهای سنگینی که شب قبل به خوردم داده بودند باعث شد به سختی از خواب بیدار شوم.بعد از بیداری صبحانه ایی خوردم و بعد رفتم به اتاق پزشکم و یک ساعتی به سوال و جواب گذشت و بعد دوباره به اتاقم برگشتم و معمولا از اتاقم زیاد بیرون نمی رفتم و چند ساعت بعد نهار و تا اینکه ساعت دو شد و وقت ملاقات شد،میدانی انگار چند سال بود خانواده م را ندیده بودم، همه بودند جز پدرم، ناگهان غمی در دلم نشست و سراغ پدرم را گرفتم و گفتند او را که میشناسی چقدر دل نازک است و طاقت اینکه ببیند تو اینجایی را ندارد، گرچه حق با آنها بود و پدرم تا همین حد دل نازک بود اما دلم می خواست او هم باشد اما نبود. زمان ملاقات زودتر از انتطارم سپری شد و باز من و ماندم و هم اتاقیم که مدام قدم میزد و دوباره همه چیز تکرار میشد.
روز ششم تمام شده بود و هوا رو به تاریکی میرفت، می دانی هرگاه که به این قسمت میرسم سینه م میسوزد یک درد خفیف لعنتی امانم را می برد، نفس هایم تند تر می شود مغزم دچار تنش می شود مثل همین الان ( دقیقا سینه م درد می کنه و سرتاپام دچار خشم میشه،در ادامه بهم حق میدید)، بگذریم هوا تاریک شد و از سالن صدای جیغ دختر بچه ایی می آمد،شاید پنچ یا شش ساله بود و با شدت تمام گریه می کرد،نمی دانستم موضوع چیست، اما خب در آسایشگاه روانی مهم ترین مساله سکوته چون اگر سروصدایی ایجاد شود ممکن است برخی بیماران که وضعیت بدتری دارند از خود بی خود شوند و وجود یک بچه و آنهم با این وضع و شدت گریه واقعا جای تعجب داشت. نیم ساعتی صدای گریه و فریاد و جیغ های بی امان این دختر بچه ادامه داشت تا بلاخره تمام شد.
تا قبل از اینکه به آسایشگاه بروم تا صبح بیدار بودم و با وجود قرص های خواب آور سنگین تا نیمه های شب بیدار بودم و می بایست میرفتم دستشویی.از تخت بیرون آمدم و از اتاق خارج شدم و در ایستگاه پرستاری سه پرستار خانم نشسته بودند و مشغول حرف زدن بودند. وارد راهروی ایستگاه پرستاری شدم و به سمت سرویس بهداشتی مردانه حرکت رفتم و وارد شدم، سرویس بهداشتی مردانه یک سالن کوچک داشت و سه دستشویی و یک حمام، وارد دست شویی شدم که دمی نگذشته بود که صدای وارد شدن کسی را شنیدم اما خب اعتنایی نکردم اما ناکهان از داخل سالن سرویس بهداشتی ها صدا های عجیبی می آمد و با خودم گفتم شاید نظافتچی باشد اما ناگهان صدای شکسته شدن شیشه آمد، وقتی صدای شکسته شدن شیشه را شنیدم سریع از دست شویی خارج شدم چون در آسایشگاه حتی آینه ممنوع بود و کوچک ترین چیز شیشه ایی هم وجود نداشت.
تا خارج شدم از دستشویی دیدم دختر بچه ایی کنار سطل آشغال ایستاده و داخل دستش کونه ی لامپ شکسته بود و می خواست آن را روی رگ هایش بکشد، همانجا خشکم زده بود مه این دخترک از کجا ظاهر شده بود و با آن لامپ چه می خواهد بکند،می خواهد رگ هایش را بزند و خودکشی کند؟! نه شاید این دخترک اصلا وجود ندارد و من بر اثر مصرف قرص ها توهم زده م، نه دخترک واقعی تر از توهم بود و سعی کردم آرام باشم و گفتم عمو اینجا چیکار می کنی؟! دخترک گیج گیج بود. نمی دانستم چه کنم کمی مکث کردم اما تصمیم گرفتم آرام آرام به سمت دخترک بروم و لامپ شکسته را از دستش بگیرم. با قدم هایی آهسته به سمت دخترک رفتم و به نزدیکیش که رسیدم گفتم عمو لامپو میدی به من، دخترک به سختی روی دو پایش ایستاده بود و اصلا به من توجه ایی نکرد و دوباره تکرار کردم و این بار به من نگاه کرد و من دستم را به سویش دراز کردم و گفتم« لامپو میدی به من عمو؟!» دخترک با دستی لرزان لامپ را به من داد و من دستش را گرفتم و همراه تو حرکت کردم به سمت ایستگاه پرستاری و به نزدیکی ایستگاه پرستاری رسیدم و یکی از پرستارها تا ما رو دید ناخودآگاه از سرجایش بلند شد و آمد به سمت ما و دست دخترک را گرفت و من لامپ را به او دادم و ماجرا را تعریف کردم و پرستار طوری رفتار کرد که اتفاق بزرگی نیفتاده اما صورت رنگ پریده ش فهمیدم چه بلایی رفع شده است، به هر حال به اتاقم برگشتم و خوابیدم.
روز بعد همان روانشناس را دیدم و چون گاهی با من صحبت می کرد و در مورد موسیقی و فیلم و کتاب های مورد علاقه م حرف میزد کمی با او احساس راحتی می کردم و از او پرسیدم ماجرای این دخترک چیست؟! گفت:«کدامشان؟! » با تعجب پرسیدم:«مگر چند دختر کوچک وجود دارد؟!» و او گفت«سه دختر، دوتا خواهرن به اسم بهار و بهاره و یکی که بزرگ تر از آن دوتاس فاطیماس و آنها هم برای درمان آمده اند، چون اینجا بیمارستان دولتی است و با بهزیستی همکاری دارد بچه ها را برای ترک مواد و ریکاوری روحی اینجا فرستاده اند». بدنم سرد شد و مکثی کردم و گفتم:«مواد؟! آن ها که سنی ندارند» سری تکان داد و گفت:«آره متاسفانه بهار پنچ سالشه بهاره هفت و فاطیما ده، اما هر سه تایشان به شیشه اعتیاد دارند». خشکم زد و بدنم یخ کرد و دلم میخواست فریاد بزنم اما لال شده بودم عملا چون آخر کجای دنیا به بچه ها جای عروسک پایپ و مواد میدهند؟! میدانی از همان جا و همان لحظه به خودم قول دادم نویسنده شوم و از سیاهی ها بنویسم، از بهار پنچ ساله بنویسم که معنای خودکشی را فهمیده بود،و روزی با نوشتن یقه ی هر کسی که مسئول است را بگیرم و وقتی از آسایشگاه مرخص شدم تصمیم گرفتم فقر را ببینم نه اینکه در خانواده ی که از لحاظ مالی بسیار عالی باشد بزرگ شده باشم، اما تصمیم گرفتم فقر را بشناسم،زنان تن فروش را بشنوم.... اما من در همان هیفده سالگی لعنتی با دیدن همه ی این ها فکر می کنم جان باختم و تمام شدم و نشد تریبونی پیدا کنم و و و....