عین_هبوط
عین_هبوط
خواندن ۴ دقیقه·۵ روز پیش

داستانک، همخوابگی با یک تن فروش، بخش اول.

قبل از این که این نوشته رو به اشتراک بذارم، باید بگم اگر حال روحی مناسبی ندارید و یا روز خوبی رو پشت سر گذاشتید و همچنین سنتون کمتر از 18 ساله به خوندن این نوشته ادامه ندید و واقعا ازتون ممنون میشم این کار رو انجام بدید و جدا از این، طبع روال معمول از شما می خوام، این نوشته مو به اشتراک بذارم و از شما می خوام که صادق باشید و در مورد قدرت قلمم، نقطه ضعف ها و نقطه ی قوت نوشته مو برام کامنت کنید و ممنون میشم نقد داشته باشید، چون این نقد کردن ها باعث دلگرمی من میشه، اما ممنون میشم نظر واقعیتون رو بدون رودربایستی کامنت کنید برای من، قلبا از شما تشکر می کنم که وقت گران بهاتونو در اختیار من میذارید و نوشته ی مزخرف منو میخونید. 🙏🏽🤍🌱🤤

یک سال و حتی بیشتر از یکسال از آشنایی مون میگذره و واقعا نمی تونم درک کنم چطور تو آنهم به صورت مجازی سر راهم قرار بگیری و همیشه به حرف هام گوش بدی و به عنوان کسی که دو سال سخت با سرطانت بجنگی و پیروز از این مبارزه بیرون بیایی و بر حسب تجربه ی شخصیت به من دلگرمی بدهی و به مشکلاتم گوش بدی و اون شخصیت مبارز منو بیداری کنی تا بتونم این یکسال بتونم بجنگم و ایمان بیارم که این بیماری کوفتی رو شکست بدم، اما امروز طبق آزمایش های جدیدم متوجه شدم که بدنم درمان رو پس زده و بیماریم با سرعت بیشتری از قبل پیدا کرده و اگر خوش شانس باشم، یک تا دوماه زنده بمونم، البته اگر به درمانم ادامه بدم، اما حقیقتا باید اعتراف کنم دیگه به درمانم خاتمه میدم و این یعنی من یه تصمیم خودخواهانه گرفتم و میدونم تو سر این موضوع چقدر ناراحت خواهی شد و چه ناسزهایی نثارم کنی، برای همین تصمیم گرفتم به طور غیر مستقیم باهات حرف بزنم و شروع کنم به نوشتن این چرندیات که به نوعی وصعیت نامه ی منه.

باید اعتراف کنم وقتی با تو آشنا شدم،حس کردم سقف آسمون پاره شده و تو درست در راهم قرار گرفتی و همچون موهبتی الهی بودی برایم و همیشه به من امید میدادی، حتی وقتی زنم با خبر شدن از بیماریم فقط تونست تا دوماه منو تحمل کنه و بهم خیانت کنه اونم با این عنوان که نمی تونست منو در این شرایط تحمل کنه و این خیانت رو راهی برای کم تر کردن فشاری روانی که داشت تحمل میکرد رو کم کنه و کمی بعد وقتی یک صبح بیدار شدم،هیچ اثری از او در تختم نبود و متوجه شدم نه تنها اثری از او توی خونه م دیگر نیست، همین طور هیچ اثری از وسایل شخصی اون تو خونه م نیست و اون غیب شد تا امروز... گرچه تو همیشه مخالف این بودی که من هرگز نباید به اون نزدیک بشم و هیچ تماسی باهاش نداشته باشم و حتی وادارم کردی قسم بخورم و بهش پایبند باشم.

تو نه تنها در این اتفاق از من حمایت کامل کردی، بلکه هر اتفاقی چه کوچک و چه بزرگ حامی من بودی و همیشه به من یادآوری می کردی قلب بزرگی در سینه دارم و جز این تو منو بهترین، مهربان ترین و درستکار ترین فردی خطاب می کردی که توی زندگیت باهاش آشنا شدم، اما اعتراف می کنم من یه آدم مضحرف و حال بهم زنیم و در ادامه میدونی چرا و همچنین متوجه میشی که چرا وقتی تعریف هایی اینچنینی از زبانت می شنیدم، میگفتم لطف داری، اما من واقعا یه آدم به درد نخور و عوضیم، اما تو به حرف هات ادامه میدادی، چون یک راز بزرگ رو در مورد خودم نگفته بودم بهت، اما الان که سایه ی مرگ رو پس گردنم حس می کنم، میخواستم در مورد یک شب که اتفاقی عجیب برام رخ داد رو برات بازگو کنم.

قاعدتا شوکه میشی و حتی نظرت در مورد من تغییر کنه، اما بدون در هیچ صورتی چه در زندگیم و چه پس از مرگم به تو و هیچکس دیگه ایی اجازه نمیدم منو قضاوت کنه. به هر حال شاید بهتر بود اصلا تصمیم نمی گرفتم این نوشته رو بنویسم، اما خب نیروی در درونم باعث شد تا این راز رو بیان کنم برات و باعث بشم از متنفر بشی، که البته به تو حق میدم ازم متنفر بشی، اما میدونی ته مانده غروری برای من مونده و برای همین این اجازه رو بهت میدم که از من متنفر شی، چون این یک انتخاب شخصیه، اما همون طور که گفتم نه به تو و نه به هیچ آدمی در این کره ی زمین لعنتی، اجازه نمیدم منو رو مورد قضاوت قرار بده.

برای همین باید برگردم به چندین سال پیش و زمانی که هنوز زیر بیست سال سن داشتم و باید برگردم به اون شب لعنتی....

پ. ن: طبق نوشته های قبلی، باز باید پست رو به چند قسمت تبدیل کنم، چون خوندن نوشته های طولانی حوصله سر بر میشه... و فکر کنم این آخرین داستان کوتاه (داستانک) رو به اشتراک میذارم، گر چه سعی می کنم نوشته های متفاوت تری رو پست کنم...

داستان کوتاهشروع نوشتننویسندگیداستانکمنو
h_b_na@ 👉🏾آیدی تلگرامم اگر امری داشتید در خدمتم 🚬🥃🤍🌱
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید