ویرگول
ورودثبت نام
عاطفه عزیزی
عاطفه عزیزی
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

محمد، من به يادتم.

محمد، من خيلي تلاش کردم که فکر کنم تو هم مثل بقيه مي ماني برايم. اما نتوانستم. تو واقعا، متفاوت بودي. مثل گل نيلوفر شاهد روييدنت در خودم بودم. راستش نميدانم چرا هميشه محمدها دل مرا ميلرزانند. تو اولينش نبودي؛ اولين محمدي نبودي که جيوه شدي و روان، در دلم لرزيدي.

محمد؛ راستش، امروز وقتي خواهر بزرگترت که اسمش را هم نميدانم، داشت نوشته هاي روي پوستر مترو را با صداي بلند مي خواند و هجي مي کرد؛ من به مادرت نگاه کردم و لبخند زدم. با اينکه ماسک داشتم، مادرت متوجه لبخندم شد و او هم لبخند زد. ما درست روبروي هم نشسته بوديم و مادرت با آن لبخند شيرين و چشم هاي جمع شده ي دوست داشتني اش به لهجه ي افغانستاني گفت: من که نميدونم داره درست مي خونه يا نه،من که سواد ندارم.

من جواب دادم:نه داره درست مي خونه، من دارم از اينجا ميبينم. بعد مادرت کنجکاوانه با همان لهجه ي شيرين پرسيد: امام خميني خيلي مونده؟

بلند شدم و براي اينکه مسافران ديگر از صداي بلند ما اذيت نشوند پيش مادر و خواهر بزرگترت نشستم و گفتم: امام خميني مي خواين پياده شين؟ حالا فعلا خيلي مونده.

- آره . بعد با نگاه نگران گفت: شما اونجا پياده نميشي؟

- نه من دو سه تا ايستگاه قبل شما پياده مي شم؛ دروازه شميران.

- يعني چند تا ايستگاه ديگه ما بايد پياده شيم؟

- حالا خيلي مونده. شما سه تا ايستگاه بعد من بايد، پياده شين.

از خواهرت سنش را پرسيدم او گفت که 7 سالش است. مادرت گفت: من سواد ندارم. يکبار هم توي مترو با بچه ها گم شديم. چون سواد نداشتم تابلو ها رو ببينم و راه رو پيدا کنم، کلافه شدم و گريه م گرفت.

با لبخند گفتم: اشکال نداره، در عوض دخترت داره سواد دار ميشه.

خنده اي غرورآميز و دوست داشتني کرد و گفت: آره. من که، توان ياد گرفتن ديگه ندارم. به خواهرت و تو و برادرت اشاره کرد و گفت: اينا جوونن ميتونن ياد بگيرن، به سن ما برسن، نميشه.

تاييد کردم و گفتم: آره واقعا. سن که ميره بالا مشغله ي آدم زيادتر ميشه و تمرکزش کمتر.

از سمت راست با مادر و خواهرت صحبت مي کردم و گه گداري به تو و برادرت که در سمت چپم نشسته بودين و شيطوني مي کردين نگاه مي کردم. داشتم با لذت و ذوق نگاهتان مي کردم، که يکهو مادرت گفت: محمد خيلي شيطونه.اين را گفت و به تو اشاره کرد.

-اين کوچيکه ولي زياد شيطون نيست.بعد به برادر کوچکترت اشاره کرد.

-دخترم که خيلي آرومه

تاييد کردم و گفتم :آره کلا پسر بچه ها شيطون ترن.

تاييد کرد و صحبت کرديم.بيشتر مادرت صحبت مي کرد. متاسفانه از بد روزگار من خيلي از حرف هاي مادرت را به خاطر لهجه ي شيرينتان متوجه نمي شدم؛ و فقط سر تکان مي دادم و لبخند ميزدم.

مادرت خوش رو بود و از ابتدا لبخندي کنج لبان و چشمانش بود. در آن فاصله ي اندک با هر 4 تاي شما ارتباط گرفتم.چه آنجايي که خواهرت ايستگاه فدک را برايم هجي کرد و گفت : دختر خانم اين فَ دَ ک بود؛ نه؟

هجي اش کردم و گفتم: آفرين. فَ دَک.

يا چه آنجايي که برادر کوچکت مي خواست عينکم را بگيرد و من خنديدم و نذاشتم. يا آب خواست و خواهرت بطري آب را از گوشه ي کوله پشتي صورتي اش به او داد و من شاهد شيرين آب خوردن او بودم و لک کنده شده ي پوست آرنج کوچکش را ديدم و خواهرت گفت : با رب سوخته. آخه عاشق ربه. رفته ناخنک بزنه رب بخوره. دستش سوخته...

يکهو تو داد زدي: مامان مامان. به من اشاره کردي و گفتي : اين چرا عينکيه؟ متوجه نشدم مادرت جواب تو را چه داد؛ ولي خودت سريع با آن برق شيطنت آميز چشمانت گفتي: آهان کارتون زياد ديدي؟ بچه بودي ؟

منم خنديدم و چشمک زدم و گفتم: آفرين.

ايستگاه بعد ايستگاه دروازه شميران بود و من بايد پياده مي شدم. يا بهتر است بگويم من بايد اين جمع کوچک دلبرانه، اين خانواده ي دوست داشتني را رها مي کردم و دوباره خودم را به تنهايي درون خويشتنم تبعيد مي کردم.

بلند شدم و رو به مادر و خواهرت گفتم: شما سه تا ايستگاه بعد بايد پياده شين. بعدي نه بعديش نه، بعديش. بعد رو به خواهرت مصمم تر گفتم: همينجوري که ايستگاها رو داشتي مي خوندي از پنجره هاي قطار، ايستگاه رو بخون که رد نکنيد.

خواهرت آن چشم هاي درشت و مژه هاي بلندش، را به هم زد و مرا مطمئن کرد. رو به همگي تان کردم که خداحافظي کنم تو با حالت خيلي قلدرانه اي با لهجه ي شيرينت، به مادرت گفتي: مامان شماره شو ازش بگير.

مادرت لبخند زد و به چهره ي من نگاه کرد و بعد از کمي مکث گفت: گرفتم مامان. گرفتم.

اما نگرفته بود، تو هم باهوش تر از آن بودي که گول بخوري. آنجا بود که با غرغر گفتي: نه نگرفتي. داري دروغ ميگي. باز نفهميدم مادرت جوابت را چه داد ولي من رفتم تو فکر اين که شماره ام را بدهم مادرت. اما دير شده بود. لعنت به زمان. قطار رسيده بود.

دروازه شميران بود و من بايد تو را براي هميشه ترک مي کردم.

شايد يک روز بزرگ شوي. شايد يک روز اين متن را ببيني. شايد يک روز سواد خواندن داشته باشي. آن وقت نميدانم در چه حال باشم. اما اين را بدان که خيلي دوستت دارم. خيلي بيشتر از يک غريبه.

شايد اگر دوم دبيرستان با سجاد اولين خواستگارم ازدواج مي کردم، الان پسرم هم سن تو بود.

من تو را جاي آن پسر نداشته دوست دارم. شايد ديگراني که اين متن را بخوانند متوجه نباشند که چرا؟چرا من بايد محمد پسر بچه ي افغانستاني که شماره ي مرا مي خواست را، دوست داشته باشم. دليلش را نميدانم.

شايد دليلش اين است که تو مثل اکثر بچه هاي ديگر متوجه محبت اندکم به خودت بودي و مي خواستي با ارتباط دائمي تر من و مادرت اين محبت را بيشتر از حالا از من بگيري و من اين را دوست داشتم.

شايد هم نه. نميدانم. شايد من تو را همينطور دوست داشتم. مثل گل نيلوفر. بوييدمت و خيلي زودتر از انتظارم تو خشک شدي و حالا ندارمت. نميدانم شايد هم بي دليل دوستت داشتم.

اصلا، مگر، دوست داشتن دليل مي خواهد؟ گمان مي کنم دوست داشتن تنها چيزي ست که دليل نمي خواهد.

اميدوارم کارتون زياد نبيني که عينکي بشوي. کتاب زياد بخواني و عينکي بشوي. به برادرت هم بگو کمتر سراغ رب برود؛ زيادي اش ضرر دارد. به خواهرت هم بگو درس بخواند تا براي خودش کاره اي شود. چون لبخند غرور آميز مادرت بايد بيشتر تکرار شود.

اميدوارم به همه محبت کني و جز از آن نبيني.

دوست دار تو خانم عينکي توي مترو.

عکس از کودک افغانستانی دیگریست؛ ولی از آنجایی که عکسی از محمد ندارم. گفتم این را بگذارم چون به محمد بی شباهت نیست.
عکس از کودک افغانستانی دیگریست؛ ولی از آنجایی که عکسی از محمد ندارم. گفتم این را بگذارم چون به محمد بی شباهت نیست.


اين روايت واقعي بود.


داستانداستان کوتاهداستان واقعيناداستانکوتاه
دانشجوی ادبیات نمایشی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید