ویرگول
ورودثبت نام
.Au
.Au
خواندن ۷ دقیقه·۸ ماه پیش

داستان شماره 1 | گمشده

نگاه سایه از آن سر میز به پیام افتاد که در میان همهمه و خنده‌ی جمع ساکت نشسته بود.

قاشقش را روی میز گذاشت و با صدای نسبتا بلندی رو به پیام گفت: یادم نمیاد آخرین بار کی اینطور دور هم جمع شدیم.

همه‌ی سرها به سمت سایه برگشت.

سهیل با دهان پر خنده‌ی خفیفی کرد و گفت: من یادم می‌آد، آخرین بار موقعی بود که پیام زنگ زد و گفت گربه‌ی همسایه را کشته و میخواد برامون آبگوشت بار بذاره.

همه ناگهان خندیدند و صدای قهقهه‌ها در خانه پیچید، پیام هم لبخند زد.

سهیل باز با دهان پر رو به پیام کرد: واقعا دلم برای دست پخت خوشمزه‌ات تنگ شده بود کثافت.

یکی دیگر از بچه‌ها گفت: آخ آخ شب چهارشنبه سوری که تو حیاط پشتی با کتاب‌های سوخته برامون جوجه درست کردی یادته؟ چه شبی بود!

سهیل گفت: آره جوجه‌ها مزه زعفرون و شکسپیر میدادند.

و باز صدای خنده بچه‌ها در خانه پیچید.

پیام از پای میز بلند شد، بسته سیگار و فندکش را برداشت و کنار پنجره رفت.

پنجره را باز کرد و سیگارش را روشن کرد.

سایه با چشمانش دستان پیام را دنبال می‌کرد، گفت : خیلی ساکتی پیام، به چی فکر میکنی؟ اصلا چی شد که به سرت زد بعد این همه مدت دور هم جمعمون کنی؟

روبروی پنجره تیر برقی بود که نورش روی صورت پیام افتاده بود.

دود سیگار را بیرون داد، خاموشش کرد و با کشیدن پرده، نور را از صورتش محو کرد:«میدونید بچه ها، یادم میاد پدربزرگ گوشه گیر و انزوا طلبم به طرز عجیبی یک مهمانی گرفت و هرکس و ناکسی رو دعوت کرد.

بعدها مادربزرگم تعریف کرد دلیلش این بوده که فکر می‌کرده به زودی می‌میره و می‌ترسیده نتونه اطرافیانش رو بعد مدت‌ها ببینه، می‌ترسیده تنها بمیره. شما از اینکه تنها بمیرید نمی‌ترسید؟

چند لحظه هیچ صدایی شنیده نشد. حتی صدای برخورد قاشق و چنگال هم نمی‌آمد

سهیل نگاهش را از پیام برداشت، به بقیه نگاه کرد که در سکوت به پیام خیره شده بودند، رو به پیام کرد و پرسید:نکنه داری میمیری؟ و پغی زیر خنده زد. پیام هم خندید. بقیه نیز با دیدن خنده پیام، آنها را همراهی کردند و خندیدند و به خوردن شام ادامه دادند.

سایه نگاهش را از پیام بر نمی‌داشت.

سهیل گفت: حالا شب درازه پیام جون بیا بشین از این غذای خوشمزه لذت ببریم، کاممون رو با این حرفا زهر نکن توروخدا.

پیام به سهیل لبخندی زد، پنجره را بست و به سمت آشپزخانه رفت.

سایه منتظر تلفن مهمی بود. تلفنش را دستش گرفت، از سر میز بلند شد و به دنبال پیام به آشپزخانه رفت، بوی عجیبی در فضای آشپزخانه پیچیده بود، مشامش تلخ شد. بوی آشنایی بود ولی یادش نمی‌آمد کجا این بو را استنشاق کرده است. پیام داشت ظرفی را در سطل آشغال می‌انداخت. چشمش که به سایه خورد، ظرف از دستش افتاد و کف آشپزخانه پر از خورده شیشه‌های قهوه‌ای رنگ شد.

سایه گفت: ای وای چی شد؟ مواظب باش. دستت که چیزی نشد؟

پیام گفت: نه نه خوبم، برو بیرون خودم جمعشون می‌کنم، پاهات می‌بره.

«پیام. مرسی برای امشب.»

سایه خیز برداشت و بوسه کوچکی روی گونه پیام گذاشت، چند ثانیه در سکوت آشپزخانه و میان صدای هیاهوی بچه‌ها به چشمان پیام خیره شد تا اینکه لرزه‌ی گوشی، تلفن مهمش را به یادش آورد.

«ایناهاش بالاخره زنگ زد، با یک کارخونه سموم کشاورزی صحبت کردم و اگه سر حقوق به توافق برسیم از ماه دیگه میرم اونجا. فوق العاده نیست؟»

پیام چشمانش را از سایه گرفت و مشغول جمع کردن شیشه‌ها شد: چرا چرا، عالیه.

«آره واقعا عالیه، خیلی خوب، اینجا خیلی شلوغه، میرم تو راه پله تلفنمو جواب بدم. اگه قطعی بشه بهت شیرینی میدم پیام.» و باخنده‌ای درشت مستقیم از آشپزخانه به سمت در خروجی آپارتمان رفت.

در را پشت سرش بست، نفس عمیقی کشید، تلفنش را جواب داد و در راه پله شروع به قدم زدن کرد:

«الو؟ سلام مهندس خزایی»

«بله درخدمتم»

«خواهش می‌کنم»

برای یک دقیقه صدای پچپچ مردی در پشت گوشی شنیده می‌شد که حرف‌هایی را به سایه می‌زد، رفته رفته لبخند سایه محو شد.

بعد از اینکه حرف‌های مرد تمام شد سایه شروع به صحبت کرد:

«برای من هم باعث افتخاره که اولین تجربه کاری حرفه ایم رو در کنار شما باشم، مهندس. دفعه قبل که حضوری پیشتون بودم هم بهتون گفتم، عاشق فضای آزمایشگاهم ولی شما بهتر از من به خطرات این کار آگاهید، حقوقی که پیشنهاد می‌دید واقعا با این شرایط تناسب نداره و فکر نمی‌کنم بتونیم ادامه همکاری داشته باشیم»

«بسیار خب»

«درسته»

«من درخدمتتون هستم فقط ممنون میشم هرچه سریع تر منو در جریان تصمیم نهاییتون قرار بدید.»

«شبتون بخیر»

تلفن که قطع شد هوا را با شدت از دماغ بیرون داد، چشم چرخاند و فهمید همینطور که گرم تلفن بوده است از پله‌ها دو طبقه بالا رفته و روی راه‌پله‌ی منتهی به طبقه‌ی چهارم نشسته است. بلند شد، رو به روی آسانسور ایستاد و دکمه‌اش را زد و منتظر آسانسور شد. صدایی از واحد سمت چپ آمد و ناخودآگاه به سمت واحد سیصد و دو برگشت.

در واحد درست مثل سایر درهای آپارتمان بود، برگه‌ای رویش چسبیده شده بود. عکس یک گربه بود با چشم‌های درشت یخی. گربه‌ی زیبا و معصومی به نظر می‌رسید، با فونت متوسط بالای برگه نوشته شده بود "گمشده".

با خود زمزمه کرد: طفلی

آسانسور به طبقه‌ی سوم رسید. در را باز کرد و وارد آسانسور شد و دکمه طبقه اول را زد.

تق تق.

پیام در را باز کرد. نگاه سایه به چشمان یخی پیام گره خورد.

«چی شد؟ تلفنت خوب پیش رفت؟»

«خوبی سایه؟»

«آره، یعنی نه، نه، خیلی بد بود. دیگه هیچ وقت نمیرم اونجا. من باید برم دستشویی پیام، ببخشید بعدا حرف میزنیم.»

پیام را کنار زد و با گام های تند به سمت دستشویی رفت.

وقتی سایه برگشت همه مشغول جمع کردن میز بودند. سهیل سایه را که دید به سمتش رفت: خوبی بچه جون؟ چرا رنگت پریده؟

«چیزی نشده، بهم دستمال کاغذی بده لطفا.»

سهیل جعبه دستمال کاغذی را از روی میز برداشت، قاشق دیگری از غذای باقیمانده روی میز خورد و به سمت سایه آمد: بیا، خوبی سایه؟ چیزی شده؟

«نه سهیل خوبم، ینی خوب نیستم. چقدر می‌خوری بسه دیگه. باید بریم من یکم حالم خوش نیست صحبتم با خزایی خوب پیش نرفت.بپوش بریم.»

«کجا بریم؟»

«بریم خونه دیگه»

«هنوز سر شبه سایه»

«گفتم که حالم خوب نیست»

سایه به سمت پیام برگشت، پیام خیره نگاهش می‌کرد:

«پیام ما ... باید بریم... تلفنم خوب پیش نرفت اعصابم از دست این خزایی آشغال بهم ریخته، سرم درد میکنه. بریم خونه استراحت کنیم.» دست برد تا کیفش را از روی مبل بردارد.

پیام بند کیفش را گرفت و در چشمانش خیره شد:« کجا دارید میرید؟ قرار بود شب بمونید، می‌خواستیم با بچه‌ها فیلم ببینیم.»

«نه دستت درد نکنه، گفتم که، سرم درد میکنه بهتره برم خونه استراحت کنم.»

پیام هیچی نگفت، نگاهش را از نگاه سایه برنداشت و بند کیف سایه را محکم در دستش نگه‌داشته بود.

سایه سرش را پایین انداخت:« پیام، باید بریم. کیفمو ول کن. به جای ما هم از بچه‌ها خداحافظی کن.»

کیفش را محکم از دست پیام کشید اما او همانطور خیره نگاهش می‌کرد.

سهیل دستی روی شانه‌ی پیام گذاشت و گفت:« دمت گرم برای شام، مثل همیشه محشر بود. یه شب دیگه میام با هم درمورد مردن و اینجور چیزها صحبت کنیم.» و وقتی سایه رویش را برگرداند رو به پیام به سایه اشاره کرد و سپس انگشت اشاره‌اش را دور شقیقه‌اش چرخاند و با خنده‌ی ریزی به چپ و راست سرتکان داد. «خداحافظ پیام.»

پیام باز هم چیزی نگفت و خیره تا آخرین لحظه به سایه زل زده بود. در بسته شد، سهیل دکمه آسانسور را زد، اما سایه دستش را کشید و به سمت راه پله برد و با تشر به سهیل گفت: «یک طبقه است بیا از پله ها بریم.»

و با سرعت پله‌ها را یکی درمیان رد کرد و سهیل را به دنبال خود کشاند و فرصت غر زدن به او نداد.

به کوچه که رسیدند. سایه رو به سهیل کرد:« بالا بیار»

«چی؟»

«هرچی که خوردی بالا بیار»

«چی؟! چرا؟»

«میگم بالا بیار تا بهت توضیح بدم، انگشتتو تو حلقت بکن و بالا بیار»

«نمی‌فهمم چی میگی سایه. زده به سرت؟»

ایندفعه صدای سایه بلند شد و در کوچه پیچید: «گفتم بالا بیار!»

تلفنش را برداشت و در مخاطبینش دنبال اسم بقیه‌ی بچه‌ها گشت.



داستانمهمانیگربهداستان کوتاهمرگ
- جستار نویس - هنر، نیمه گمشده من تا ابد - همین -
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید