ویرگول
ورودثبت نام
"بهار ابطحی؛ نویسنده✨️"
"بهار ابطحی؛ نویسنده✨️"کانال من در بله: @mystory_roman👣✨️
"بهار ابطحی؛ نویسنده✨️"
"بهار ابطحی؛ نویسنده✨️"
خواندن ۱۰ دقیقه·۸ ماه پیش

ستاره در نیمه شب- پارت هشتم

همانطور که قدم هایمان را روی کاشی های راهرو بر می داریم، از پنجره به بیرون نگاهی می اندازم، امشب ستاره ها و همین طور ماه به خوبی می درخشند. به درب سالن مهمانی نزدیک می شویم، صدای ساز ویولن از پشت در به گوشم می رسد‌. به درب می رسیم‌. می شنوم که افراد پشت در ورود من و همسرم را اعلام می کنند، صدای ساز ویولن کم می شود و همهمه ای در بین مهمانان پخش می شود. ناگهان درب را باز می کنند و چهره ی افراد داخل سالن برای ما پیدا می شود و چهره ی ما برای آنها. همهمه به سرعت قطع می شود. همانطور که ابیگل دستش را تقریبا دور بازوی من پیچیده است، ضربه ای آرام برای اینکه من به او نگاه کنم با انگشتانش به بازویم می زند. به او نگاه می کنم. متوجه حرکت چشمانش به سمت پیشانی ام می شوم؛ می دانم این کارش به خاطر چیست. برای اینکه روی پیشانی ام قطرات عرق وجود دارد؛ البته همه اش به خاطر اضطراب مهمانی است. همین دقایق است که اُبُهَتَم بر باد برود، چه برای ابیگل و چه برای پادشاه و مهمانانش. چگونه باید این قطرات عرق را پاک کنم؟! همه به من و ابیگل چشم دوخته اند. ابیگل سرش را کج می کند و بعد زیر چشمی به چشم های خیره شده به ما نگاهی می اندازد. دوباره به من نگاهی می کند و چشمکی می زند. پیچش دستش را از دور بازوی من باز میکند و چند قدم به عقب باز می گردد. ناگهان دست من را می گیرد و من را با کمک دستم به سمت خودش می کشد. کشش او باعث می شود من یک چرخ بزنم. به خودم می آیم و متوجه می شوم حالا پشتم به مهمانان است‌. یعنی اگر بخواهم عرقم را پاک کنم، هیچ کدام از مهمانان نمی بینند. ابیگل ابرویش را بالا می اندازد:

<< حالا دیگه جات امنه!>>

به او لبخندی می زنم و دستمالی از توی جیب کتم در می آورم و مشغول پاک کردن عرق پیشانی ام می شوم. چند لحظه پیش که ما راه می رفتیم، بلیز و چند نفر دیگر هم پشتمان، همراهیمان می کردند. حالا که جهتم تغییر کرده است دیگر آنها پشتمان نیستند بلکه رو به روی ما هستند‌. صورت بلیز دقیقا در راستای من است‌. همانطور که دستمال را روی پیشانی ام می کشم، من و بلیز چشممان به من هم می افتد؛ بلیز ناگهان خنده اش می گیرد و با چشمش به ابیگل اشاره می کند‌. چشمم را از روی بلیز کنار می کشم. آخه مگر چه جوابی می توانم بدهم؟! می توانم به او اشاره کنم که خبری نیست اما شاید در دل من خبر هایی باشد حداقل! دستمال را توی جیبم می گذارم. به ابیگل لبخندی می زنم و یک قدم از او دور می شوم. تعظیم می کنم برای او، بعد از چند ثانیه دوباره می ایستم و دستم را که از قسمت آرنج تا شده است را به او نزدیک می کنم. او دو طرف دامنِ لباسش را کمی بالا می گیرد و برای ثانیه ای پاهایش را به نشانه ی احترام خم می کند و بعد به سرعت دوباره می ایستد. جلو می آید و دستش را دور بازوی من می پیچاند. سرمان را بالا می گیریم؛ با شجاعت دوباره شروع می کنیم به حرکت؛ هدف، رسیدن به مهمانان است. وارد سالن می شویم. به پادشاه نگاهی می کنم: هِم.. همان لباس یشمی رنگ ابریشمی اش را پوشیده، خوب یادم است که در ازدواج پسر وزیر و همچنین ازدواج دخترش البته از همسر سوم، ازدواج یک تاجر ثروتمند با دختر یکی از آن وزیر های چاپلوس و کلی دیگر از ازدواج های مسخره ی دیگر همین لباس را پوشیده بود. گونه ها و پیشانی پادشاه سرخ شده است، از روی صندلی سلطنتی و طلایی اش بلند می شود، از روی آن چند پله کوچک پایین می آید و تعدادی قدم را به سوی ما برمی دارد. هنگام راه رفتن با انگشترهای طلای توی دستش بازی می کند و بعد از چند ثانیه شروع می کند به دست زدن. مهمانان هم پشت سر او شروع می کنند به دست زدن. حالا که تقریبا در مرکز سالن هستیم و بگذارید بگویم همه به ما دارند نگاه می کنند، دستم را بالا می آورم و آن را برای مهمانان با کمی لبخند تکان می دهم. به ابیگل زیرچشمی نگاهی می اندازم، او لبخندی ملیح و کمی کج روی صورتش پدید آورده است. کمی بیشتر به لبخندش نگاه می کنم: انگار چاشنی قدرت و اعتماد به نفس را با لبخندش ترکیب کرده اند، انگار خنده اش جادو دارد، انگاری دارد مرا به سمت خودش می کشد. شاید تمام این ها را گفتم تا بگویم، لبخندش هم مرا عاشق می کند..! صبر کن! چه کلمه را گفتم؟! عاشق؟! من و عاشقی؟! حتی در خواب هم نمی دیدم اما حالا.. ناگهان به خودم می آیم و متوجه می شوم تنها یک قدم مانده تا به پادشاه برس.! اوه! تعداد قدم های باقی مانده به پادشاه صفر است. رو به روی پادشاه ایستاده ایم. پادشاه دوباره برایمان برای چند ثانیه دست می می زند و بعد آن دستم را که آزاد است را در دستانش می گیرد و نوازشش می کند؛ نفسی عمیق می کشد:

<< آه.. پسرِ من را می بینید؟! ولیعهد این کشور است و همین امروز قرار است با هم مراسم ازدواج او را جشن بگیریم! چقدر در زندگی ام..>>

جملاتش را لحظه ای قطع می کند و دوباره با لرزشی در صدایش ادامه می دهد:

<< دوست داشتم این لحظه را ببینم!..>>

ناگهان انگشت های اشاره و شصتش را روی گوشه های چشمانش می گذارد و چند دقیقه اشک می ریزد. انگشتانش را از روی چشمانش بر می دارد. آه.. بس است دیگر نقش بازی کردن پادشاه! می خواهد برای من پدری کند.. دستش را می گذارد روی شانه ام و چند ضربه کوچک روی شانه ام می زند:

<< میتونید برید بشینید. بازم عروسیتون رو تبریک میگم عزیزانم!>>

به پادشاه لبخندی کج و کوچک می زنم؛ تعظیم کردن هم حتمی است. ابیگل لحظه ای دست من را رها می کند و او هم به مدل مناسب خودش به پادشاه تعظیم می کند؛ همان طور که قبلا هم تعریف کرده بودم؛ دو طرف دامنش را بالا می گیرد و...

او بعد از تمام شدن تعظیمش دوباره دستش را به همان حالت در می آورد. از روی فرش قرمز ها حرکت می کنیم و جلو می رویم. بالا می رویم از چند پله کوچک و رو به روی صندلی های سلطنتیمان می ایستیم. ابیگل پیچ دستش دور بازوی من را باز می کند. چند قدم جلو می رود تا بتواند روی صندلی اش بنشیند. تا زمانی که مطمئن شوم بدون خطری به طور کامل روی صندلی اش نشسته است، کنارِ او می ایستم. نفسی عمیق می کشم و به ابیگل لبخندی می زنم. چند قدم به سمت راست برمی دارم تا بتوانم روی صندلی ام که کنار ابیگل است بنشینم. پادشاه با دستش اشاره ای می کند و دوباره آن مردِ ویولنسل شروع به نواختن ویولنش می کند. می توانم به قطع بگویم که خوب می نوازد. کم کم زوج های مهمان وسط سالن می آیند و همراه ساز می رقصند، دست در دست یارشان. چشم هایی که ازشان عشق می بارند به هم خیره شده اند و نمی دانند چگونه این لحظات را برای همیشه در قلبشان و ذهنشان نگه دارند. شاید تعریف عشق همین است؛ احساساتی که در قلب و ذهن و بدن، جان جرقه می زند و گرما و سرما می دهد. به خودم می آیم و می بینم تقریبا همه ی مهمانان مشغول رقص شده اند. از جایم بلند می شوم و رو به روی ابیگل می ایستم. یکی از دستانم را پشت کمرم می گذارم و دیگری را به سمت ابیگل دراز می کنم:

<< مادام مورگا..!>>

حرفم را قطع می کنم؛ به خاطر اینکه دوست ندارم در این لحظه اسم الکی ابیگل را به زبان بیاورم، چون هر چیزی که حالا دارد در قلبم گرما می دهد و جرقه می زند واقعیست، پاک است و همه اش برای ابیگل وجود دارد نه اِما. نفسی عمیق می کشم:

<< با من می رقصی؟>>

ابیگل به چشم هایم نگاه می کند؛ پلک می زند که یعنی پیشنهادم را قبول کرده است. سرش را بالا می گیرد، دستش را توی دستم می گذارد و از جایش بلند می شود. می خواهم دستم را بگذارم پشت کمر ابیگل اما‌ روم نمی شود. او سرش را کمی کج می کند و به صورتم نگاه می کند. خودم می دانم که صورتم از خجالت قرمز شده است پس سرم را به پایین خم می کنم. برای اینکه رنگ خجالت را از وجود و صورتم پاک کند، خودش در ابتدا داوطلب می شود و دستش را می گذارد روی شانه ام. با صدای آرام، مانند پچ پچ می گوید:

<< بهت اعتماد دارم رابرت.>>

نفسی عمیق می کشم. ناگهان نسیم خنکی در وجودم پخش می شود، مرا آرام می کند و مکانی امن برایم می سازد. به ابیگل لبخندی می زنم و به آرامی و با احتیاط دستم را می گذارم پشت کمرش. به چشم هایش خیره می شوم. همانطور که صورت هایمان نزدیک به هم است، همراه هم یک قدم به جلو می رویم، یک قدم به عقب، یک قدم به راست، یک قدم به چپ و دوباره همه ی این حرکات را تکرار می کنیم. موسیقی در بدنمان پخش می شود! من در تمام این لحظات ثانیه ای به جز ابیگل به کس دیگری نگاه نمی کنم، چشمم خیره به چشم ابیگل، ( حرکاتمان تند می شود)، دستانم گره خورده به دست ابیگل، پاهایم هماهنگ با ابیگل( حرکاتمان تندتر می شود) و قلبم تنها برای ابیگل است(حرکاتمان به تندترین حالت می رسد)، این لحظه در گوشه گوشه ی وجودمان حک می شود؛ ناگهان ابیگل به سرعت چرخی می زند و ( سرعت نواختن ویولن تند شده است)، با کمر روی دست من می افتد (موسیقی ویولن ناگهان به اتمام می رسد). هردویمان نفس نفس می زنیم، صورت هایمان قرمز شده است و خیره به هم هستیم. مهمانان از وسط سالن کنار می روند و در گوشه های سالن می ایستد. ابیگل با تکیه دادن یکی از دستانش به شانه ام، می ایستد؛ یک قدم به عقب می رود. پای راستم را به صورتم نود درجه تا می کنم، کف پایم روی زمین است. پای چپم را روی زمین می گذارم، از قسمت پشت زانو ام آن را تا می کنم، حالا هم زانویم پای چپم روی کف زمین است. جعبه ای کوچک را از توی جیبم در می آورم، درش را باز می کنم و حلقه ای از توی آن بر می دارم. آن را با انگشتانم بالا می آورم. آب دهانم را قورت می دهم، گرما، شوق، هیجان و اضطراب در وجودم مانند باران می ریزد. حلقه را با انگشتانم بالا می آورم:

<< با من ازدواج می کنی مادام اِما مورگان؟!>>

به او نگاه می کنم. ابیگل با لبخندی کوچک به من نگاه می کند و سرش را پایین می گیرد:

<< بله ولیعهد.>>

ابیگل دستش را جلو می آورد؛ حلقه را با احتیاط وارد انگشت حلقه اش می کنم. انگشتانش نرم و لطیف است. آرام سرم را بالا می آورم و به او نگاه می کنم، ناخودآگاه و شاید و آگاه به چشم هایش خیره می شوم، این چشم های زیبایش مرا دارد دیوانه می کند! لبخندی روی لبم پدید می آید. ابیگل جعبه را با آرامی از من می گیرد و حلقه ی متعلق به من را از توی آن درمی آورد و آن را توی دست من می کند. لبخندم بزرگتر روی لبم پدیدار می شود. صبر کن؟! چرا ابیگل به من نگاه نمی کند؟! سرم را کمی کج می کنم، به من نگاه می کند و سریع چشمش را می دزدد، لبخندی کوچک روی لب دارد! پادشاه به ما خیره شده است؛ ابیگل دست من را در دستش گره می زند. پادشاه نگاهش را تیزتر می کند، مجبور می شوم ابیگل را به آغوش بکشم. به ابیگل لبخند می زنم. او به من نزدیک می شود و چیزی در گوشم می گوید:

<< پس ماجرای انتقام مربوط میشه به پادشاه و مرگ ملکه..>>

او از کجا می داند؟!..

منتظر بمونید!✨️🌠

نویسندگیداستانرمانعشقgt gt
۳۰
۳
"بهار ابطحی؛ نویسنده✨️"
"بهار ابطحی؛ نویسنده✨️"
کانال من در بله: @mystory_roman👣✨️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید