دور و بر را نگاه می کنم. در یک ردیف با یک نظم خاص و بسیار مسخره بانوان را نشانده اند. آن دختران برای اینکه بتوانند ذره ای جای در کنار قلب من..صبر کن! فکر کنم بهتر است بگویم ذره ای جای در کنار صندلی سلطنتی من پیدا کنند صد نوع عشوه می آیند و ای وای.. چه بگویم؟! اما فکر کنم می توان کسی را در این میان پیدا کرد که ذره ای با این ها فرق داشته باشد، شاید هم کلی. حرف هایم را چگونه به زبان بیاورم؟! پرتوی خورشید از شیشه ی پنجره رد شده است و روی قلب من و او افتاده است. سرم را بالا می گیرم:
<< پادشاه؟! فکر کنم دیگر بس است.. من انتخابم را کرده ام!>>
پادشاه سرش را کج می کند، قه قه ای می زند و لبخندی مانند آن روباه های مکار روی لبش پدید می آورد:
<< عالی است ولیعهد! عالی است دردانه ام! بلند جوابت را اعلام کن! بیش از این نمی توانم صبر کنم!>>
دردانه ام؟ او بسیار احمق است! سعی می کنم شوق انتخاب آن دختر متفاوت را که در وجودم است نشان ندهم و مثلا در کلامم بگویم: چه فرقی دارد چه کسی باشد؟!
<< باشد پادشاه. مثل اینکه بسیار دوست دارید سریعتر من را بفرستید بروم؟ نقشتان چیست؟!>>
قه قه می زنم و برای ادامه ی کلامم چند لحظه مکث می کنم:
<< اما پادشاه من عجله ای ندارم! به هرحال.. مادام؟ می تونید اسمتون رو دوباره بگید؟!>>
به همان اشاره می کنم. سرش را بالا می گیرد:
<< مورگان. اِما، مورگان هستم ولیعهد.>>
پادشاه به من نزدیکتر می شود؛ احتمالا می خواهد چیزی در گوشم بگوید. او دستش را جلوی دهانش می گیرد تا مثلا کسی چیزی متوجه نشود:
<< بیین ولیعهد؟! من باید این دختر رو بررسی کنم. می فرستم چند نفر رو تا درموردش تحقیق کنند، چیزی ازش نمیدونم؛ راستش اصلا من دعوتش نکردم. ببینم؟! کار خودت تو بوده نه؟!>>
نیشخندی می زنم:
<< ای وای پادشاه! این چه حرفیه؟! راستش رو بخواید پیدا کردن این بانو به طور مستقیم کار خودم نبود اما غیر مستقیم.. شاید. سپرده بودم به بِلیز. نیازی به بررسی نیست. بلیز مورد اعتماد ترین انسان، توی قلب و ذهن منه. روی کلمه انسان تاکید می کنم، انسان بودن خیلی مهمه.، دیگه اگر مورد اعتماد هم باشه که فوق العادست! من میرم. باید اون دختر رو بررسی کنم.>>
از جایم بلند می شوم و از چند پله کوچک پایین می روم؛ آخر صندلی من و پادشاه روی سکو است. هیچ کدام از دختر ها را نگاه نمی کنم. قدم بر می دارم. جلوی آن دختر که فکر نکنم اسمش اما باشد می ایستم. یکی از دستانم را در پشت کمرم می گذارم و دیگری را به روی او دراز می کنم.
<< مادام؟ می تونیم باهم صحبت کنیم؟>>
دستش را توی دستم می گذارم. با کمک تکیه اش به دست من می ایستد:
<< حتما ولیعهد.>>
زانو هایم را جمع و بعد آن ها را بغل می کنم. سرم را روی آن ها می گذارم، دستانم را لای موهایم می برم:
<< اما؟! واقعا اسمت اماست؟!>>
<< بده؟!>>
او چشم هایش را درشت می کند؛ یعنی می خواهد بگوید چطور جرئت می کنی به اسم من توهین کنی؟! آب دهانم را قورت می دهم:
<< خب، نه! اَما از اون اسماست که پادشاه خوشش میاد. برای شیرین بازی این اسم رو انتخاب کردی یا اسم خودته؟!>>
با دستانش جلوی صورتش را می گیرد و می زند زیر خنده:
<< اسم اصلیم نیست!>>
<< خب؟!>>
<< خب؟! الان باید اسم اصلیمو بهت بگم؟!>>
<< آر..!>>
می خواهم جوابش را بدهم که ناگهان او خودش اسمش را با رضایت می گوید:
<< ابیگل وود.>>
<< از اونجایی که نمیای باهم بریم و لباس عروس رو تهیه کنیم.. خودم برات آماده می کنم.>>
<< نه، همراهیت می کنم ولیعهد.>>
باد لای برگ های سرسبز می رود و آن ها را می رقصاند. خورشید تازه دارد از پشت کوه ها بیرون می آید. ابیگل از روی چمن ها بلند می شود و قدم به سمت دریاچه بر می دارد. دامنش را کمی بالا می گیرد. پایش را توی آب می برد و نفسی عمیق می کشد. از جایم بلند می شوم و دوان دوان به سمت او می روم. لبه ی شلوارم را بالا می دهم:
<< میگم؟ چطوره؟!>>
<< تا حالا امتحان نکردی؟>>
<< این چه حرفیه؟ معلومه که اولین تجربم نیست! اما خیلی وقته انجامش ندادم.>>
البته شاید از آن شب به بعد دیگر انجامش ندادم، آن شبی که پرده همراه باد می رقصید..
ابیگل مچ دستم را در دستش می گیرد و به آرامی آن را می کشد و باعث می شود پاهایم داخل دریاچه بروند. قه قه می زنم. و حالا صاحب آن چشم های دریایی که صدای موج هایش در قلبم پیچیده است، شاید شده کسی که قلبم می خواهد برایش بتپد، آره؛همینطور است؛ ابیگل دوستت دارم. ابیگل به من نگاه می کند و لبخند می زند:
<< دیگه باید بریم.>>
در را باز می کنند. نور چراغ ها به چشممان می خورد. ضربان قلبم بسیار تند تر از هر لحظه ای در زندگی ام می زند. او، ابیگل را می گویم، موهایش می درخشند، رنگ چشم هایش.. نسیم درون چشم هایش مرا آرام می کند و تمامش مرا کس دیگری می کند یا شاید بهتر است بگویم مرا با خود اصلی ام رو به رو می کند. او دستش را دور دستم پیچیده است. بهم لبخندی می زند. درست است که چاشنی تلخ قدرت را به صورتم داده ام اما آن را برای لحظه ای از بین می برم تا لبخندی کچک و صادقانه به او بزنم. سرمان را بالا می گیریم، کمرمان را صاف می کنیم و بدون بیم و ترسی قدم هایمان را بر می داریم. همه ی میهمانان چشم به ما دوخته اند. صدای زمزمه و پچ پچشان کمی به گوشم می رسد. قرار است من و ابیگل این سالن را به آتش بکشیم! البته شاید او به علاوه ی سالن، قلب من را هم به آتش بکشد، چه کسی می داند؟!..
منتظر بمونید!✨🎇