یکی بود ک خیلی تلاش میکرد دلمو بدست بیاره اما توجهی بهش نمیکردم و مشخصا برام مهم نبود
بالاخره روزی رسید ک فهمید هرگز حتی اندک توجهی از سمت من دریافت نخواهد کرد،اون روز بهم گفت:میدونی مشکلت چیه؟ اینکه ب آدمایی ک تو زندگیت هستن میگی نزدیکم نیا ازت خوشم نمیاد و دور نرو گرگ میخورتت!!
اون روز خندیدم ب این حرفش
ولی الان من دقیقا همون آدمم! حالم یجوری هس ک حوصله هیچ آدمیو تحت هر عنوانی ندارم،حس میکنم تنهایی تقدیر بعضی آدما هس
ولی وختی میرم تو لاک خودم تازه متوجه میشم چقدر برام مهمن و وختی باهاشون روبرو میشم بازم سعی میکنم ازشون دوری کنم
من ۲۲سالمه و اینهمه بی ثبات بودن از نظر عاطفی و روانی منو میترسونه
هرروز ک تلاش میکنم بهتر شم این واقعیت ک نمیتونم این رویارو ب حقیقت تبدیل کنم مث ی پتک میخوره تو سرم و منو ب قعر بدبختی میبره
هنوز میخوام تلاش کنم شاید ی روزی ی جایی ی نقطه ی اتفاق امیدوار کننده بیفته!