گاهی فکر میکنم دل چیز غریبیست
دلت پَر میکشد بِروی بیرون از خانه، بروی بیرون از شهر دور شوی دور، بعد تا پایت را بیرون میگذاری و کمی دور میشوی دلت شور میزند ، دلت پر میکشد برای خانه ، برای همان گوشه دنج ناآرام برای همان شلوغیهای کودکانت که تا ساعتی قبل آزارت می داده ، دلت تنگ می شود.
دلشوره تمام وجودت را پر می کند یادت می رود لذت ببری از زندگی از روزت ، نمی دانم اسمش را باید بگذارم چشم و نظر یا چی ؟
اما گاهی عجیب حس میکنم زندگی به وقف مرادم نیست. همه چیز آشفته است و هیچ چیز حال دلم را خوش نمیکند .
گاهی آرزو میکنم زمان بگذرد و قسمتی از زندگی را بزند جلو و روزهای شاد بیشتری به سراغمان بیاید.
این روزها هردوی ما آشفته هستیم ، کلافه هستیم ، خسته هستیم .
این روزها که میگذرد نمی توانیم به هم کمک کنیم این روزها هر دو چشم براه دلداری هستیم ، چشم براه دستی که اراممان کند ، نمی توانیم کسی را آرام کنیم ، کسی را دلداری دهیم .
این را خوب می دانم که این روزها تمام خواهد شد ، بچه ها بزرگ خواهند شد و زندگی روی خوش خواهد کرد اما ،
من فقط باید این ریشه نازک عشق را مراقبت کنم ، من درست می دانم که کاکتوس ها هم به وقتش گل خواهند داد پس زندگی من هر چند تلخ و سخت اما بلاخره گل خواهد داد .
خسته ام ، خسته ام از حرفها ، از آدمها ، از قضاوت ها
دلم می خواهد بروم پشت تنهاییم جایی خلوت بیابم و پنهان شوم. دلم می خواهد فراموش کنم و نشنوم و تفسیر نکنم .
دلم می خواهد فقط تمرکز کنم روی روزهای خوبی که خواهند آمد ، و تلاش کنم و تلاش کنم و بنویسم و بنویسم .
من روزهای خوبی خواهم دید که زندگی به من و خانواده می خندد ، بچه ها آرام هستند ، من و همسرم در آرامش خواهیم بود .