Basirniloo
Basirniloo
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

روزی که غمگینم...

گاهی فکر میکنم دل چیز غریبیست
دلت پَر می‌کشد بِروی بیرون از خانه، بروی بیرون از شهر دور شوی دور، بعد تا پایت را بیرون می‌گذاری و کمی دور می‌شوی دلت شور می‌زند ، دلت پر می‌کشد برای خانه ، برای همان گوشه دنج ناآرام برای همان شلوغی‌های کودکانت که تا ساعتی قبل آزارت می داده ، دلت تنگ می شود.
دلشوره تمام وجودت را پر می کند یادت می رود لذت ببری از زندگی از روزت ، نمی‌ دانم اسمش را باید بگذارم چشم و نظر یا چی ؟
اما گاهی عجیب حس می‌کنم زندگی به وقف مرادم نیست. همه چیز آشفته است و هیچ چیز حال دلم را خوش نمی‌کند .
گاهی آرزو می‌کنم زمان بگذرد و قسمتی از زندگی را بزند جلو و روزهای شاد بیشتری به سراغمان بیاید‌.
این روزها هردوی ما آشفته هستیم ، کلافه هستیم ، خسته هستیم .
این روزها که می‌گذرد نمی توانیم به هم کمک کنیم این روزها هر دو چشم براه دلداری هستیم ، چشم براه دستی که اراممان کند ، نمی توانیم کسی را آرام کنیم ، کسی را دلداری دهیم .
این را خوب می دانم که این روزها تمام خواهد شد ، بچه ها بزرگ خواهند شد و زندگی روی خوش خواهد کرد اما ،
من فقط باید این ریشه نازک عشق را مراقبت کنم ، من درست می دانم که کاکتوس ها هم به وقتش گل خواهند داد پس زندگی من هر چند تلخ و سخت اما بلاخره گل خواهد داد .
خسته ام ، خسته ام از حرفها ، از آدمها ، از قضاوت ها
دلم می خواهد بروم پشت تنهاییم جایی خلوت بیابم و پنهان شوم. دلم می خواهد فراموش کنم و نشنوم و تفسیر نکنم .
دلم می خواهد فقط تمرکز کنم روی روزهای خوبی که خواهند آمد ، و تلاش کنم و تلاش کنم و بنویسم و بنویسم .
من روزهای خوبی خواهم دید که زندگی به من و خانواده می خندد ، بچه ها آرام هستند ، من و همسرم در آرامش خواهیم بود .

خستگیعشقامیدانتظار
نه آن شدم که خواستند بشوم و نه آنی که گفتم می شوم. پیشامدی شدم پر از ندامت آنها که خوب شد نشدم و حسرت آنها که ای کاش میشدم. کارشناسی شهر‌سازی ، عاشق نویسندگی ، چالش نویسنده ش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید