
اتفاقات مدام روشنگر یک پیامد بودند.قبلا رویاهای اسب آبی و مناظر سرسبز میدیدیم ولی الان با این اتفاق،کابوس های تلخ و کلاغ های شوم اطرافم پرسه میزنند.
زنگ خانه به صدا در آمد.با حال عجیب به سمت در رفتم.در که باز شد،صحنه ی شوکه آوری را دیدم.یک مرد با موهای گندمی دم در ایستاده بود.قد بلندش دلهرهام را زیاد کرد.انگار باید اتفاق بدی را بو میکشیدم.با جدیت زیاد گفت:
- ببخشید شما همسایه های جدید هستید؟
- بله بفرمایید.اتفاقی افتاده؟
- نه،اتفاقی نیافتاده است.من آقای نوری هستم.طبق رسم قدیمی،همسایه قدیمی خودش را به همسایه جدید معرفی می کند.
- چه جالب!من هم الیاس هستم.از آشنایی با شما خوشحال شدم.
- من هم همینطور.پس اگر کاری بود به من خبر دهید. خداحافظ.
این گفتگو،بیشتر شبیه اتفاقات جنایی بود.واقعا چنین رسم مسخره ای وجود دارد.آن هم این وقت عصری که هیچ کس در کوچه و خیابان نیست.مامان و بابا در حال چرت عصرانه بودند.اصلا برای همین من در را باز کردم.شاید اگر بابا یا مامان بود،متوجه موضوع خاصی نمیشدند.یعنی این موضوع را باید به خانوادهام بگویم؟
تازه شب شده بود.مامان و بابا قصد داشتند تنهایی به یاد قدیم ها به پیادهروی بروند.من هم که از این موضوع بال درآورده بودم.پس از توصیه های تکراری،با خداحافظی خانه را ترک کردند.این یعنی آغاز خوشگذرانی و لذت؟مگه نه؟
دقیقه به دقیقه با اوج لذت میگذشت.انگار حس بدم طعم خوشبختی میداد اما این حس فقط برای لحظاتی بود.با بارش باران شدید،برق خانه قطع شد.یعنی دیگر بهتر از این نمیشد.شاید هم میشد ولی چه کسی میدانست؟
گوشیم زیاد شارژ نداشت پس چراق قوه را برداشتم.راه را امتحان کردم تا برق وصل شود اما فایدهای نداشت.انقدر باران شدت داشت که نمیتوانستم به کسی موضوع را درمیان بگذارم.
در حال فکر برای حل موضوع بودم تا اینکه صدا در امد.با اینکه برق نبود ولی با چراق قوه سمت در رفتم.شاید فایده این خانه این است که بدون باز کردن در میشود شخص را دید.وقتی که نگاه کردم،به درستی نمیدیدم اما فرد جالبی چشت در نبود.بعد از آن،شخص پیاپی در میزد.با صدایی آرام گفتم:
- کیه؟
- ببخشید میشه در را باز کنید؟
- اتقاقی رخ داده است؟
- من اهل شهرستان هستم و مسیر را گم کردهام.پولی ندارم،جایی را ندارم و از شما میخواهم که اجازه دهید از تلفن خانهشما استفاده کنم.
- خیلی دوست داشتم کمک کنم اما برق قطع است.
- پس اجازه دهید داخل شوم تا باران قطع شود.
- من نمیتوانم به آدم خطرناکی مثل تو اعتماد کنم.
- واقعا؟پس......