
سختترین کار برای یک انسان جست و جوی خوشبختی در خود است.
چرا زندگی کردن چنین سخت و صعب است برای کسی که عاشق است؟
کسی که امید اش را و دلیل زیستن اش را به دیگری گره می زند.
خواستنِ کسی که تو را نمیخواهد، بودنیست صعب و ناممکن. چنین شخصی حتی برای ثانیه ای امید تو نخواهد بود، چرا که تو میخواهی اما او هرگز تو را نمیخواهد. و این نه برای او، بلکه برای تو چالشی سخت و صعب است.
نکته ای جالب افکارم را گره می زند، افرادی که در کودکی توسط والدین خود مورد مجازات و تنبیه قرار می گرفتن، اکنون در بزرگ سالی خود را تنبیه می کنند و گاه انجام این کار با افعالی مانند کشیدن مواد مخدر همراه می شود زیرا می دانند آسیب خواهند خورد اما روان زخمیشان آنقدر شکننده است که تنها در خودآزاری، احساس ارزشمندی میکنند. آه؛ چه وحشتناک است که انسان، ارزشمندی را در تنبیه خویش بجوید. همچون گربهای که برای نفس کشیدن به سگان حمله کند؛ در حالی که حاصل آن چیزی جز زخم و ویرانی برای خود و دیگری نخواهد بود.
حال پرسش این است:
که اگر ما در تمام طول عمر از عشق سالم بی بهره بوده باشیم، آیا توان درک و لمس عشق حقیقی را خواهیم داشت؟
انسانی که سالیان سال از سوی والدینش تحقیر شده، و نه لزوماً با کلام، بلکه با رفتارهایی که او را بیارزش جلوه دادهاند؛ رفتار هایی که تمام افعال او، پوشش او، حرف زدن و حتی افکارش را گناه و شرم آور تلقی کرده است. آیا چنین انسانی توان دست یابی به عشق حقیقی را بدون آگاهی از آنچه که بر سر او رفته است را دارد؟ و عشقی را انتخاب خواهد کرد که تنها تلألوای از عشق والدینش به خود بوده باشد؟
اگر این انسان به آنچه از سر گذرانده آگاه نشود، به زخم های والدین اش آگاه نشود و به زخم های خود نیز آگاه نشود، آنگاه؛ به ناچار خود را در دام نابودی خواهد سپرد چرا که گمان میکند، عشق حقیقی همین است.
و اگر انسانی در خیال تصور کند که عشق برای او نیست و او لایق دوست داشته شدن و ماندن نیست، عشقی را انتخاب خواهد کرد که هرگز برای او نخواهد بود، نه این که ناتوان است بلکه آن عشق از ابتدا در درونش نبوده است.انتخاب کاری ست که ما انتخابش نمی کنیم بلکه روان آدمیست که آن را بر میگزیند و فراموش کردن روان، کاری ست که نه ما را بلکه تمام جهان را به حیرت می اندازد که چگونه اسفناک برای نفس کشیدن تقلا خواهیم کرد پس باید خودمان را بشناسیم، افکارمان را شناسایی کنیم، پروردگارمان را صدا کنیم و به ریسمان الهی چنگ زنیم که تمام معنا در همان جاست.
و چه سخت است زیستن برای انسانی که نفس کشیدن را، بودن را و امید را در انسانی دیگر می جستد؛ دیگری که هر لحظه ممکن است دیگر نباشد. چنین زیستنی در آیینهی دیگری، به دو پایان ختم میشود:
نخست، چشم برداشتن از آینه درون خود. که تمام زخم هایت، خط و خش هایت، چرک هایت، زیبایی هایت و حقایقت در درون آینه خودت نمایان می شود و نگاه نکردن در آینه وجودت تو را آرام آرام به پایانی می برد که هرگز و هرگز آن را انتخاب نمی کردی، پس دوست من در آینه وجودت بنگر که چه چیزی تو را این چنین به این زنجیر های نابودی کشیده است چرا که عشق حقیقی نه در تقدیر بلکه در روان تو رقم میخورد، حال عشق حقیقی تو چه باشد و از چه جنس باشد.
و دوم، این نگریستن در آینه دیگری در حقیقت جهانی را به تو نمایان خواهد ساخت که جهانی تهی، پوچ و بی مقدار است. چرا که هر آن چیز که تو در مقابل خود می بینی، در آینه آن شخص شاید وجود نداشته باشد و به همین مصابح تصور میکنی دنیا ناهمخوان، بی مقدار و بی ارزش است. پس سعی در پایان آن ناهمخوانی داری.
پس ای دوست جوان من، شاید زیستن هیچگاه بر انسان ساده نبوده؛ نه برای ما و نه برای گذشتگانمان. شاید امید به آینده چیزی جز وهم و خیال نباشد. اما اکنون در حال زیستنی، پس چه خوشتر که آگاهانه زندگی کنی. نه آگاه از دیگران، نه از امیال و علایقشان، بلکه آگاه از خودت؛ از دلایل کار هایت، از رفتار و گفتارت، و از هر آنچه بدان چنگ زدهای.
خودت را دوست بدار. افکارت را بپذیر. دستانت را همچون آغوش گرم یک مادر برای اندیشههای زخمی و رنجور خویش آماده ساز. مهم نیست چه زخمهایی بر روحت نشسته، مهم آن است که آنها را بشناسی و نگذاری در شکلهای تازه و تکراری دوباره جان بگیرند.
از خودت بپرس:
اگر او نبود، آیا خوشبختتر بودم؟ یا دوباره همانند او را جذب میکردم تا خوشبختی را حس کنم؟
چرا عاشق او شدم؟
اگر او نبود، چگونه ادامه میدادم؟
و پرسش نهایی:
اگر میتوانستم عاشق او نشوم، عاشق چه کسی میشدم؟ چرا؟
دوستت دارم، دوست عزیزم.
به امید دیدار 🌿