در طبقهی پنجم یک آپارتمان ساکت در مرکز شهر، دختری جوان و زیبا زندگی میکرد. اسمش "روشا" بود؛ با موهای مشکی براق، چشمانی آرام و نگاهی که همیشه مهربان به نظر میرسید. هیچکس حتی تصورش را نمیکرد که پشت این چهرهی معصوم، رازی تاریک پنهان شده باشد.
روشا هر روز صبح ساعت هفت از خواب بیدار میشد، پردهها را کنار میزد، پنجره را باز میکرد و قهوهی داغش را روی بالکن کوچک خانهاش مینوشید. همسایهها او را دختری مؤدب، آرام و کمی درونگرا میدانستند. گاهی به پیرزن طبقهی دوم کمک میکرد، گاهی هم از مغازهدار سر کوچه نان تازه میخرید و لبخندی کوتاه تحویلش میداد.

اما شبها... همه چیز فرق میکرد.
وقتی شهر در خواب فرو میرفت، روشا بیدار میشد. سالها پیش، در کودکی، خانوادهاش را در یک ماجرای تلخ از دست داده بود. دزدهایی که به خانهشان حمله کرده بودند، همه چیز را نابود کرده بودند. از آن شب به بعد، در دل روشا نفرتی تاریک ریشه دوانده بود. اما او انتقامجو نبود... نه فقط از آن دزدها، بلکه از همهی انسانهای پستی که به دیگران آسیب میزدند.
روشا تنها یک قاتل نبود؛ او استعداد خاصی داشت. میتوانست دروغ را در نگاه افراد بخواند، صدای قلبشان را بشنود وقتی از حقیقت میترسیدند. در تاریکی بهتر از روشنایی میدید، صداها را واضحتر از بقیه میشنید و حس ششمش، دقیقتر از هر دوربینی عمل میکرد.
او افراد فاسد، دزد، متجاوز یا حتی آنهایی را که از قدرتشان سوءاستفاده میکردند، با دقت زیر نظر میگرفت. گاهی ماهها طول میکشید تا یکی را بشناسد. زندگیشان را بررسی میکرد، نقاط ضعفشان را پیدا میکرد و آرام، بیصدا وارد زندگیشان میشد؛ طوری که آنها فکر میکردند فرشتهای آمده تا نجاتشان دهد.اما اشتباه میکردند.
وقتی زمانش میرسید، روشا آنها را به خانهاش میکشاند؛ خانهای که زیر ظاهر آرام و تمیزش، اتاقی پنهان و سرد در دل دیوارها داشت. جایی که صداها به بیرون نمیرسید. آنجا شکنجهگاه روشا بود.
او با دقت و بدون ذرهای احساس، قربانیهایش را بازجویی میکرد، اعتراف میگرفت و درست در لحظهای که چشمانشان پر از ترس میشد، کار را تمام میکرد. همه چیز پاک، دقیق، و بیردپا انجام میشد.
یکی از قربانیهایش، وکیل مشهوری بود که سالها دختران فقیر را فریب داده بود و هیچکس جرئت نمیکرد با او مقابله کند. اما روشا، با لبخند گرمش، وارد دنیای او شد. هفتهها طول کشید تا اعتمادش را جلب کرد... تا آن شب.
نور زرد و لرزان لامپ آویزان، بر چهرهی خیس از عرق مرد افتاده بود. وکیل، همان مرد مغروری که همیشه با کت و کراوات وارد دادگاه میشد، حالا با پیراهنی پاره و چهرهای خاکستری، روی صندلی فلزی اتاق نشسته بود. دستانش با زنجیر بسته شده بود و نگاهش از ترس و ناباوری پر بود.
روشا مقابلش ایستاده بود. موهایش را بالا بسته، دستکشهای چرمی سیاه تا مچ دستهایش را پوشیده بود. در نور کم، صورتش بیشتر شبیه یک مجسمهی بیاحساس بهنظر میرسید تا یک انسان.
بیآنکه به مرد نگاه کند، گفت:
– «هر بار که یه دختر بیدفاع رو مجبور کردی سکوت کنه... یه رد موند، اینجا.»
و با انگشتش به سینهاش اشاره کرد.
– «حالا وقتشه تو هم رد بزاری. نه روی سینهی خودت. روی وجدان مردهات.»
مرد شروع به التماس کرد. صدایش شکسته بود.
– «تو نمیفهمی... من فقط از فرصتهام استفاده کردم... کسی مجبورشون نکرد...»
روشا خندید. نه از روی شادی. خندهای تلخ، توخالی.
– «دقیقاً همینه. تو انتخاب کردی. حالا منم انتخاب میکنم.»
او آرام به قفسهی پشت سرش رفت، از میان ابزارهای فلزی براق، سوزن نقرهای باریکی برداشت. به سمت مرد برگشت. صدای قدمهایش روی زمین سرد میپیچید. صدای نفسهای تند مرد، با ضرباهنگ نامنظم زنجیرها درهم آمیخته بود.
آن شب، مثل شبهای دیگر، با یک جمله تمام شد:
– «عدالت و باید با خون آدمای بد ساخت تا عبرت بشه.»
صبح روز بعد، روشا دوباره کنار پنجره ایستاده بود. فنجان قهوهاش در دست، چشمهایش آرام.
قهوه را مزهمزه میکرد، به آسمان نیمهابری نگاه میانداخت، نسیم ملایمی موهای آزادش را تکان میداد.
همه چیز مثل همیشه بود.
فقط یک چیز فرق کرده بود: پشت آن نگاه آرام... یک جنازهی دیگر دفن شده بود.