دنی، با چشمانی که هر صبح بیرحمانه انعکاس خورشید را در قاب پنجرهٔ کوچک اتاقش دنبال میکرد روزش را شروع کرد . سی و دو سال عمر کرده بود اما قلبش انگار قرنها بود که در عایقی از شیشهٔ ضخیم، فرو رفته بود. او مهربان بود، خیرخواه و عمیقاً زیبا؛ زیباییای که تنها در سکوت دفتر یادداشتهایش شکوفا میشد، جایی که میتوانست بدون ترس از قضاوت، خوشذوقیاش را خرج توصیف آسمان غروب یا نقش پیچیدهٔ رگبرگ یک برگ خشکیده کند.

برای دنی، عشق یک کلمهٔ لاتین بود. کلمهای که معنیاش را از کتابها میدانست، اما طعمش برایش بیگانه بود. او از «بازی زندگی» خسته بود. در خیابانهای شهر، در میان هیاهوی انسانهایی که به سرعت به دنبال اهداف مادی و روابط سطحی میدویدند، دنی مانند یک تماشاگر خسته از پردهٔ چهارم بود. او به پیشرفت شغلی و آرامش مالیاش ایمان داشت. شبها وقتی سکوت حکمفرما میشد، پوچیِ امنیت او را در آغوش میکشید. چرا باید سخت کار کند تا در آیندهای آرام، تنها باشد؟
ترس او از دختران، نه از خودشان، که از تواناییشان برای شکستن آن آرامش و امنیت بود. هر نگاهی که طولانیتر میشد، هر لبخندی که گرمتر به نظر میرسید، برایش هشداری بود که «دنی، اگر وارد شوی، ویران خواهی شد.» او از سرنوشت محتوم روابط دنیای امروز میترسید: ناامیدی، خیانت، یا بدتر از آن، تبدیل شدن به یکی از همانهایی که برای آرامش، قلبشان را به مزایده میگذارند.

یک بعد از ظهر کسلکننده در کتابخانهٔ عمومی بود. دنی مشغول مطالعهٔ یکی از طرحهای فنیاش بود که دختری در جستجوی یک کتاب قدیمی، بیتوجه به حضور او، نزدیک میز شد. او دنبال یک مجموعه شعر بود، نه یک کتاب علمی.
+ «ببخشید، شما اینجا دنبال کتاب خاصی نیستید؟» دنی پرسید، صدایش کمی لرزانتر از حد معمول بود. دختر خندید، خندهای که به نظر دنی، برخلاف هزلهای رایج، ریشه در یک شادی صادق داشت.
- «دنبال چیزی هستم که واقعیت رو کمی نرمتر کنه.»
آن جمله، ساده و گذرا، مثل سوزنی بود که عایق ضخیم اطراف قلب دنی را برای یک لحظه سوراخ کرد. دنی دیگر نمیتوانست خیالبافی کند که همه چیز را دارد. او فهمید که پناه بردن به سادگی و دوری، خودش بزرگترین ریسک است. ریسکِ از دست دادن یک عمرِ شاید خالی.

آن شب، دنی دوباره به جای خیالپردازی دربارهٔ خانهٔ آرام و باغچهاش، به آن لبخند فکر کرد. او هنوز شجاعت نداشت که مرزها را بشکند، هنوز برای ریسک کردن آماده نبود. اما برای اولین بار، ناامیدی در دلش جای خود را به یک سؤال کوچک و درخشان داد: «اگر این بار فرق کند چه؟»
دنی دفترچهاش را باز کرد. این بار، به جای توصیف یک منظره، یک جملهٔ ساده نوشت:
«شاید آرامش نه در نبودِ طوفان، بلکه در تاب آوردن در برابر آن است.»

او همچنان از دختران میگریخت، هنوز قلبش مهر و موم بود، اما نور کوچکی از پنجرهٔ ذهنش به بیرون تابیده بود. این نور، وعدهٔ عشق نبود، بلکه وعدهٔ خودِ دنی بود که بالاخره جرئت کرده بود به «احتمال» باور کند. زندگی برایش هنوز سخت بود، اما دیگر از تکرار، هراسناک نبود.