ویرگول
ورودثبت نام
بیتا حسینی نژاد
بیتا حسینی نژاد
خواندن ۷ دقیقه·۱۲ روز پیش

یک عصر داغ در گورستان

قسمت اول: زنی با ناخن قرمز در کنار گور.

زن در کنار قبری رو دو زانویش نشسته بود. اشک می ریخت و فقط قطرات اشک از چشم چپش سرازیر می شدند. دستانش با انگشتان ظریف و ناخن هایی به رنگ قرمز به آرامی قطرات اشک را از روی گونه ی چپش پاک می کردند. در کافه ای نزدیک به خانه اش صحبت های میز بغلی را شنیده بود که این رنگ لاک آخرین مد است و او که همیشه به عنوان یک طرفدار مد در میان دوستان و خویشانش شناخته می شد، بالافاصله با سالن زیبایی که اکثر مواقع به آنجا رفت و آمد داشت، تلفن کرده بود. و حالا دستانش را با ناخن های مانیکور شده ی قرمز رنگش جوری نگه داشته بود که کمترین آسیبی به آن ها وارد شود. زن از اینکه دستمال گلدوزی شده اش را فراموش کرده بود همراهش بیاورد، خود را سرزنش می کرد. البته این دستمال مال خودش نبود؛ آن را مادربزرگش زمانی که مرگ قریب الوقع اش را حس کرده بود بخ او بخشیده بود. برای همین هم حرف اول گلدوزی شده روی دستمال سفید با حرف اول اسمش هم خوانی نداشت. اما هرچه که بود از این بهتر بود که مجبور می شد چشم چپ و بینی اش را با دستمال های معمولی تمیز کند. پسری گل فروش که در گورستان پرسه می زد تا شاید چند شاخه گل بفروشد، نزدیکش آمد. زن بدون آن که سرش را بلند کند، او را با اشاره ی دست دور کرد. اما پسرک سمج تر از این حرفا بود و اصرار می کرد و می گفت:«عطر گل برای مرده ها خوب است. آن ها در قبر خوشحال می کند.» اما زن باز هم سرش را بلند نکرد و دوباره قطره ای اشک از چشم چپش سرازیر شد. پسرک چند قدمی به عقب رفت و منتظر ایستاد. زن دست ظریفش با ناخن های قرمز را روی سنگ قبر، جاییکه که فکر می کرد قلب مرده ی در گور باید آنجا باشد گذاشت. دلش می خواست می توانست با مرده گفت و گو کند؛ از او سوالاتی را بپرسد که همیشه از او می پرسید و بسیار کلیشه ای بود. دوست داشت بپرسد:« شام خورده ای؟ احساس سرما نمی کنی؟ این بلوز را در مجله دیده ام، دوستش داری؟» زن می دانست که دیگر پاسخ سوالاتش را نخواهد گرفت، همانطوری که «او» زمانی که زنده بود به این سوالات پاسخی نمی داد.


قسمت دوم: پسرک گل فروش.

پسرک گل فروش کم کم ناامید شده بود و داشت راهش را می کشیدو می رفت تا به شخص دیگری که قبری نشسته است، بگوید:«عطر گل برای مرده ها خوب است. آن ها را خوشحال می کند.» به این امید که فرد دیگر برای خوشحالی مرده اش شاخه گلی را از او بخرد. مرد مسنی را از دور نشان کرد. با شتاب از روی قبرها می جهید و حواسش بود که پایش را روی قبری نگذارد. مادرش به او گفته بود که ضربه های قدم هایت رو قبرها مرده ها را می ترساند و آن ها ما را نفرین می کنند و از این وضعی که درش هستیم، بدبخت تر و بیچاره تر می شویم. پسرک به مرد مسن که رسید کمی مکث کرد. سراپای مرد را به خوبی بررسی کرد. مرد، با آن که به نظر هفتاد ساله می آمد اما با قامت صاف ایستاده بود. پیراهنی با راه راه های بسیار ریز و شلواری خاکستری رنگ به پا داشت. دست هایش را به پشتش زده بود و مستقیم با چهره ای مصمم به قبری چشم دوخته بود. پسرک فهمیده بود که این شخص هیچ وقت برای فردی زنده گل نخریده بود، چه برسد به اینکه بخواهد برای یک مرده گل بخرد. ولی تصمیم گرفت شانسش را امتحان کند؛ همان طور که پدرش هر روز شانسش را امتحان می کرد. با دسته از بیکاران یا کارگران روزمزد دور میدانگاهی شهر جمع می شد تا بتواند صاحب کاری را پیدا کند. پسر جلو رفت و از آنچه که دید شوکه شد. مرد پیر به یک قبر خالی که معلوم بود تازه کنده شده زل زده بود. پسر با ترس و لرز پرسید که آیا گل نمی خواهد؟ ولی جمله ی همیشگی اش را بازگو نکرد؛ چون مرده ای در قبر نبود. پیرمرد در حالی که تمام اجزای بدنش بی خرکت بود، سرش را به سمت پسر برگرداند و جواب داد:«گل برای قبر خالی؟ عجب چیزی بشه!» پسرک کمی عقب تر رفت . شاخه های دسته ی گلش را در مشتش فشرد و به مردی که حالا به نظرش شبیه به دیوانگان بود خیره شد. مرد پیر همچنان به صورت پسر زل زده بود. پسرک ترسیده بود. سرسری خداحافظی ای کرد و دوید. آنقدر برای فرار کردن از دست مرد دیوانه ای که بالای قبر خالی ایستاده بود عجله کرد که بک شاخه گل رز زرد که هنوز نشکفته بود از میان گل هایش روی زمین افتاد. پیرمرد خم شد. گل را برداشت و و شاخه اش را بین انگشت سبابه اش و شستش غلطاند.


قسمت سوم: در خانه

اتومبیل دوباره خراب شده بود. مرد هر چقدر که سوئیچ را می چرخاند و گاز می داد فقط صدای فر و فر از اتومبیل بلند می شد. زنی که روی صندلی جلو نشسته بود خودش را جلد مجله ای باد می زد. کلافه شده بود. اصلاً چرا حرفش را گوش داده بود و با هم به قبرستان آمده بودند؟ این مرد از جان او چه می خواست؟ در طول چهل دهه زندگی اش آنقدر غم و دشواری دیده بود که فکر می کرد برای ورود به دهه ی پنجم زندگی اش باید لااقل کمی روی خوشی ببیند و نباید اینجا، دقیقا جلوی پرتوهای خورشید که داخل اتومبیل را گرم کرده بودند نشسته باشد و خودش را مجله ای که تازه خریده بود باد بزند. مرد با نهایت توانش سوئیچ را می چرخاند، انگار قصور از سوئیچ از بود که اتوموبیل شان روشن نمی شد. مرد چشمانش را بست و سعی کرد با نفس های ممتد و طولانی خودش را آرام کند و بار دیگر سوئیچ را چرخاند و تا جاییکه می توانست پدال گاز را فشار داد. اتوموبیل تکانی خورد و سرانجام روشن شد. زن آهی از سر آسودگی کشید. ناگهان تمام عصبانیتش از بین رفت. بالاخره می توانستند از این هوای داغ فرار کنند و به خانه ی خنک شان برگردند. در راه سکوتی که خشم ناراحتی را با خود داشت، بین آن دو حاکم بود. بالاخره به خانه رسیدند. مرد همان طور که ماشین پیاده می شد رو به زن گفت:«باید با پدرت حرف می زدی؛ او برای خودش قبر خریده. دیروز که به من زنگ زده بود تا احوال تو را بپرسد، گفت که کار کندن قبرش تمام شده است. امروز توی گورستان او را دیدم که داشت قبرش را ارزیابی کرد.» زن نگاهی به او انداخت؛ به شوهرش که رابط بین او و پدرش بود. از زمانی که فرزندشان را از دست داده بودند، زن تقریباً تمام ارتباطاتش را با پدرش قطع کرد. پسرش نام پدرش را داشت و اگر پهن بودن بینی اش را در نظر نمی گرفتی، کاملاً شبیه به پدربزرگش بود. و حالا بعد از مرگ پسرش، نوبت مرگ پدرش رسیده بود. زمانی که فهمیده بود پدرش سرطان دارد، از طریق شوهرش بارها از او خواسته بود که درمان را شروع کند. ولی پدرش قبول نمی کرد. به نظر او هفتاد و شش سال عمر کردن کافی بود و چرا می بایست خودش را برای چند سال عمر بیشتر که آن هم با شیمی درمانی و پرتو درمانی و هزار جور قرص و دارو می گذشت به زحمت بیاندازد. زن رو به روی عکس پسرش ایستاده بود و بدون آنکه بینی پسرش را در نظر بگیرد، گویی داشت به چهره ی پدرش نگاه می کرد. مرد از کنارش رد شد. دستانش با روغن موتور آلوده و سیاه رنگ شده بود. معلوم بود که برای بار هزارم با اتوموبیلش سر و کله زده بود. زن دستانش با انگشتانی قرمز رنگ را به سمت پنجره برد تا بهتر آن ها را بررسی کند. صدای خنده ای را شنید. سریع برگشت و شاخه گل رز زرد رنگی را دید که کنار عکس پسرش، روی میز گذاشته شده بود. دقت که می کردی لبخند پسر در عکسش پر رنگ تر شده بود.

مردزنگورستانداستان
مبتلا به اسکیزوفرنی. اینجا از تجربیاتم میگم. به والله، به پیر، به پیغمبر فیلم «یک ذهن زیبا» رو دیدم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید