ساد
ساد
خواندن ۴ دقیقه·۸ ماه پیش

سکوتِ ابدیِ عشق

شب پرده بر آسمان کشیده بود. مهتاب آسمان را با ستارگان تزیین کرده بود و خود در گردِ دایره نشسته بود. مثلِ قرارِ هر شبش بر برکه ی زیر پایش چشم دوخته بود تا چهره ی دلربای خود را در آن نظاره گر شود.

در همین اصنای چشم به راه داشتن، قلمِ نور را در دست چرخانید تا مناجات نامه ای برای برکه بنویسد. درواقع آن برکه ی کوچکِ در محاصره ی سنبل های آبی، چیزی بیش از آبگینه ای برای ماه بود. ماه به برکه تعلقِ خاطر داشت. برکه سروِ راست رَسته ی ماه بود.

مهتاب زلالیِ برکه را می بوسید و کام خود را به جرعه ای از آبیِ دریایی اش خوش میکرد. با اینکه ماه بود اما اول به گردِ او می‌چرخید. ناگهان تمثیلِ خود میدید و عاشق میشد. عاشقِ برکه که چون خود بود. انگار که او خودِ او بود. ماه هر شب کوچک میشد و پایین می آمد و پایین می آمد و هم سفره ی آن دلارامِ چون سرو میگیرید. هرشب برکه از برای ماه آواز میخواند. تا خودِ صبح میخواند و دل می ربایید از دلِ شیدای مهتاب.

مهتاب هرشب غزل و قصایدش را زیر بغل میزد و بند بساطِ شعرش را برای یارش پهن میکرد. آهنگِ صدای ماه آنچنان به گوشِ آب خوشنواز بود که یک دم از جریان باز نمی‌ایستاد. می چرخید و به این سو و آن سو می‌رفت. می چرخید و چشمش خیره به ماه و گوشش تماما اسیرِ نور. می‌چرخید و می‌چرخاند دلِ بی تابِ ماه را.

آسمان اما گلایه داشت. او که بیش از هر آسمان طباری تجربه داشت می‌دانست سر انجام این عشق جدایی است. سرانجام این عشق اندوه است.

ماه اما کر و کور شده بود. چیزی غیر از خود و زلالیِ برکه نمی دید. آینه ی جمال را آن دلبرِ زیبا روی می‌دانست و بس.

یک شب که ماه منتظر بود که ابر از پسِ پرده ی چشمش کنار رود و مناجات نامه اش را در دلش مرور میکرد؛ متوجه ی چیزی شبهه برانگیز شد. برکه در آن لحظه خاموش بود. صدایی غیر از سکوت نمی‌شنید.

پرده کنار رفت. دلِ ماه هُرّی فرو ریخت. در پیاله ی چشمانش غم جا خوش کرد. برکه دیگر برکه نبود. آبش از جریان باز ایستاده بود و قلبش فرسنگ ها پایین تر،جایی در میانِ ماسه ها و خزه و جلبک ها، دفن شده بود.

برکه دیگر برکه نبود. مردابی تاریک بود. آنقدر تاریک که سنبل های آبی از او گریزان شده بودند.

ماه قلبش پر پر شد. غزل ها و قصیده هایش از هم فرو پاشید. تاریک شد، تیره شد، محو شد.

ماه دیگر ماه نبود. شده بود جسمی سنگی پر از سوراخ های عمیق و سطحی. شده بود پر از زخم. زخم هایی که از آن ها نور می‌چکید. ذره ذره تکه های ماه می‌چکید.

از آن شب نور ستاره ها کمتر شد. چون خیل بسیاری از آن ها، که ماه را چون خود دوست داشتند؛ از عزای ماه ماتم گرفتند و لباسِ عذا بر تن پوشاندند.

ماه رنجور تر شد. هر شب لاغر تر میشد. کمر ماه هر شب باریک تر میشد.

یک شب آسمان آمد و ماه ندید. سیاره به سیاره را بهرِ یافتن ماهَش جستجو نمود اما ماه نیافت. بادِ صبا را پی او فرستاد اما باد نیز همچون آسمان خبری نتوانست بیابد. شب به پایان آمد و ماه نیامد. شبِ بعدش همچنین. تا اینکه شب بعد آمد و پیدا شد. آسمانیان علت ناپیدایی اش را جویا شدند. ماه شنید و هیچ نگفت. آسمانیان از فراقش دم زدند. ماه به‌دید و هیچ نگفت. نگفت که نگفت که نگفت.

ماه سکوت را لا جرعه سر کشیده بود. او غمش را به سختی در دلش نهان کرده بود. نهانی از جنسِ جهانی خالی.

ماه شکسته بود. او آنقدر خود را برای رسیدن به برکه کوچک کرده بود، که دیگر جسمِ ظریفش، ظرفیت از کف داده بود.

آسمان یک شب مهمانش شد. به او گفت که :« گفته بودم تو را که دل به زمینیان مسپار‌. آنان هر چقدر هم زلال باشند روزی عمرشان به سر آید و آبادیِ تو را ویران میکنند. گفتم تو را که دل مبند. هر چقدر که عشقت پاک و صاف هم باشد دنیای بی رحم قلبت را به ویرانه بَدَل می‌کند. تو اما صدایم نمی شنیدی و دلواپسی هایم را نمی دیدی. که اگر می‌دیدی حال و روزت اینچنین نبود. اینک بر غمِ خود ببار و خود تسلی دِه که خود را بجز خود مرهمی نیست.»

و ماه شنید و رخش را مزین به لبخند کرد. لبخندی تلخ...






























عشقآسمانسکوتفراقنویسندگی
کس نخواهد فهمید بدان عمرِ درازش که این تن چه کشی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید