نمیدانم راستیتش نمیدانم چه موقع دوست داشتنی تر میشوی.
وقتی طی یک بحث الکی که هندوانه تراشیده بخوریم یا بستنی اخم میکنی و چشمانت را برمیگردانی ولی هنوز آن خنده های شیرینت پشت اخم هایت قایم شده است یا هم وقتی بیژامه مردانه می پوشی و پاچه هایش را ده بیست سانتی متر تا می کنی و من خنده هایم را نمی توانم جمع کنم.
نمی دانم کدام یک از اینها برایم لذت بخش تر است که بعد دوش گرفتنت قبل مهمانی موهایت را ببافم یا هم بعد همان مهمانی وقتی خسته و کوفته آمدی خانه زل بزنم به چشم هایت و تو بگویی که چیزی شده؟ و من جواب ندهم. آرام بخندی و باز بگویی چت شده؟ و من باز آن چشم های زیبایت را نگاه کنم و در دل خودم برایشان بمیرم و برایشان آیت الکرسی بخوانم و صدقه بدهم. آخر سر هم آغوشم را وا کنم و خودت آرام در آن جا بگیری و به خواب شیرین فرو روی و من تا صبح آن چشمانت را نگاه کنم و نگاه کنم.
نمیدانم کدام یکی را ترجیح می دهم که صبح بعد یک خواب شیرین و آرام وقتی مرا عاشقانه صدا میزنی با یک فنجان چای شیرین مواجه بشوم که دارد بخار از آن بالا می رود یا وقتی چند روز بعد تر وقتی خسته از ایوان وارد خانه میشوم با یک لیوان سر پر دمنوش به لیمو روبرو بشوم، البته با نبات و وقتی دارم دمنوشم را تمام میکنم بگویی که غذای مورد علاقه ام آماده است و من اینبار بدون شستن دست زود و هول هولکی بیایم سر سفره .
دقیق نمی دانم :)
ولی امیدوارم زندگی همه مان پر باشد از این شیرینی ها و درون آنها غرق شویم و از خودمان بپرسیم کدام یک شیرینتر و زییباتر هستند ...