ویرگول
ورودثبت نام
الهام سرداری
الهام سرداریدانش‌آموخته‌ی ادبیات انگلیسی، آموزگار زبان و عاشق شعر. عضو انجمن نویسندگان کرج
الهام سرداری
الهام سرداری
خواندن ۴ دقیقه·۵ ماه پیش

بچه ی مردم اقای ال احمد اینبار از زبان بچه

مادر بیشتر از همیشه سرم داد میزد. دیگر برایم قاقا نمیخرید و همیشه گونه هایش خیس بودند. مادر من را پیش یک اقای غریبه برده بود که نون خور اضافی صدایم میزد. من نمیدانم نون خور اضافی چیست اما هربار که این را میگفت مادر چشمهایش یک مدلی میشد که مادربزرگ میگفت اسمش نگرانیست.خاله ها (خانوم های همسایه) بد نگاهم میکردند نمیدانم چطور بگویم بد دیگر بد. زیر لب به من بیچاره و طفلکی میگفتند.معنی دقیق هیچکدام از حرف هایشان را نمیدانستم اما قلبم با شنیدن صحبت هایشان غصه میخورد. مادر وارد اتاقم شد و بزور کت شلوار نو را تنم کرد. خوشحال بودم. مادر هیچوقت نمیگذاشت این کت و شلوار را تنم کنم میگفت که حیف هستند.من نمیدانم حیف یعنی چه اما فکر کنم برای پوشیدن خوب نبوده اند. مادر مثل همیشه دست هایم را محکم نمیکشید و ارام راه میرفتیم. چمشهایش باز از انها بود.نگران. در مسیر ،کشمش فروشی زیاد دیدیم .من دلم قاقا میخواست. چندبار به مادر گفتم که قاقا میخواهم و او به من گفت که بعد از اینکه سوار ماشین شدیم میتوانیم قاقا بخوریم.مادر مثل همیشه به نیمی از سوالاتم جوابی نمیداد.عیب ندارد .مادربزرگ میگفت ادم بزرگ ها همه چیز را نمیدانند.در راه دیدم که مردم دور یک چیزی جمع شده اند. از مادر خواستم مرا بلند کند.میخواستم بدانم چخبر است.مادر بلندم کرد و اسبی را دیدم که در سوراخی افتاده بوده و دستش اوخ شده بود.به مادر که گفتم گفت چون به حرف مادرش گوش نداده است دستش اوخ شده است. من نمیخواستم دستم طوریش شود پس به حرف مادر گوش میدادم.در ایستگاه ایستاده بودیم و منتظر ماشین بودیم.خسته شده بودم.پاهایم درد میکرد و دلم قاقا میخواست.دست مادر را دائم میکشیدم و پا میکوبیدم. پس این ماشین کجاست من کشمش میخواهم قاقا میخواهم. مادر به سوال هایم جوابی نمیداد و بیشتر پا میکوبیدم.دو سه بار گفتم: پس مادل چطول سدس؟ماسین که نیومدس.پس بلیم قاقا بخلیم.مادر باز گفت که ماشین خواهد امد.بالاخره ماشین امد و سوار شدیم.هرچه از مادر میپرسیدم کجا میرویم کی قاقا میخری چرا کت تنم است یا چرا ان اسب به حرف مادرش گوش نداده بود مادر جوابی به من نمیداد. اما اخرین بار که گفتم کجا میرویم مادر گفت که میرویم پیش بابا اما وقتی از او پرسیدم کدوم بابا از انها شد. خاله میگفت کلافه. کلافه شد و گفت اگر حرف بزنم دیگر قاقا برایم نمیخرد.پس ساکت شدم و مشغول خندیدن با اقایی که مامان میگفت شاگرد شوفر است شدم. او برایم شکلک در می اورد من هم ادایش را در می اوردم. هربار که به سمت مادر برمیگشتم اهمیتی به من نمیداد. در جایی که مادر میگفت میدان است پیاده شدیم و من اخرین لبخندم را به شاگرد زدم.مادر دستم را کشید و کمی مرا راه برد و میدان را تا خلوت شود دور زدیم.هنوز قاقا نداشتم.مادر دست کرد در جیبش و یک چیزی بهم داد.نمیدانستم چیست همانطور نگاهش کردم. با انگشتش تخمه کدو فروشی را نشانم داد و گفت:بگیر. برو قاقا بخر.ببینم بلدی خودت بری بخری. نگاهی به ان چیز کردم فکر کنم پول بود.به مادر گفتم که باهم برویم اخر من میترسیدم.اما قبول نکرد.همانجا ایستادم چطور باید یک چیزی را میخریدم؟ باید چه کار میکردم؟ چه میگفتم؟نگاهش کردم انگار که هیچکس کنارم نبود. نمیدانستم باید چه کار کنم.مثل ان خاله ها نگاهم میکرد. با دستش دوباره تخم کدوئی را نشانم داد و تکرار کرد که بروم خرید. نمیخواستم تنها بروم بلد نبودم چه بگویم نمیدانستم چطور خرید کنم.بغض داشتم و دلم میخواست گریه کنم شانه هایم را تکان دادم و گفتم:مادل من تخمه نمیخوام تیسمیس میخوام. مادر سرم داد زد و گفت همانجا کشمش هم دارند.بلندم کرد و مرا وسط خیابان گذاشت و هولم داد.دو سه قدم رفتم اما برگشتم و گفتم:مادل تیسمیس هم داله ؟ و او گفت که دارد.وسط خیابان بودم و فکر میکردم به اقای فروشنده چه باید بگویم که صدای بلند بوق ماشینی امد. نمیدانم چطور شد اما به خودم که امدم دیدم در اغوش مادرم و لای مردم قایم شده ایم. نمیدانستم چخبر شده است و وقتی از مادر پرسیدم گفت که چون یواش راه میرفتم نزدیک بوده که ماشین زیرم کند.اینبار به او قول دادم که سریع میروم تا ماشین زیرم نکند.مادر ماچم کرد و مرا روی زمین گذاشت و در گوشم گفت :تند برو جونم. ماشین میادش. اینبار تند رفتم. انقدر تند که فکر میکردم من هم ماشینم اما چرخ هایم نزدیک بود که به هم پیچ بخورند. به ان طرف خیابان که رسیدم برگشتم و مادر را نگاه کردم.مادر دست هایش به چادرش بود و به قول مادربزرگ خشکش زده بود.خیلی نگاه میکرد پس اهمیتی ندادم و راه افتادم تا بروم قاقا بخرم. به تخم کدوئی رسیدم ان پول را دادم و قاقا خریدم. مادر دروغ گفت کشمش نداشت. سر برگرداندم تا بدوم بروم پیش مادر اما مادری انجا نبود.سرم را هزاران بار چرخاندم. وحشت به دلم افتاده بود. مادر کجا بود؟ مادر نبود.شاید مردم اورا باخود غرق کرده اند.ترسیده بودم حالا دیگر واقعا گریه میکردم.مادرم کو؟ مادرم را میخواستم. دویدم تا به ان طرف خیابان برسم و مادر را پیدا کنم اما همان صدای بوق اینبار نزدیک تر ،خیلی نزدیک تر شنیده شد.در اسمان بودم؟ ابرها نزدیک تر بودند. سرم و کمرم درد میکردند من که برعکس اسب به حرف مادرم گوش داده بودم پس چرا اوخ شدم؟ابرها دور تر شدند و من دیگر حس نکردم که اوخ شده ام.

مادرداستانداستانکجلال آل احمدقصه
۸
۰
الهام سرداری
الهام سرداری
دانش‌آموخته‌ی ادبیات انگلیسی، آموزگار زبان و عاشق شعر. عضو انجمن نویسندگان کرج
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید