میلی به قهوه ندارم اما همین الان اجاقو خاموش کردم و توی لیوان همیشگیم قهوه یونانی ریختم. همون قهوه ترکه اما جای آب، شیر میریزیم. کنار دستمه و دارم مینویسم. اغلب اوقات که تصمیم میگیرم درباره ی موضوعی بنویسم، همه چیز یادم میره! کلمات و ترکیباتی که توی ذهنم نگه داشته بودم و به نظرم خیلی خاص بودن، تجربه های خودم توی اون موضوع، یکی دو تا جمله ی طنز که ذوق هر چه زودتر نوشتنشونو داشتم و خیلی ایده های جالب دیگه، از یادم میرن و نتیجه ش میشه کاری که الان دارم میکنم. این جور مواقع معمولا پناه میبرم به اجزای تشکیل دهنده ی اتاقم و در واقع میفتم به جونشون! آخه حق ندارم؟ اشتباه که نمیگم! یه لوستر کریستالی که اصلا به فضای اتاق من نمیاد، فرشی که خیلی دوستش ندارم چون بیش از حد گل داره و اذیت کننده س و طبق معمول ریشه های بیرون اومدش که مثل کرم قاطی هم شدن و حرصم میدن! اینا همشون حقشونه گیر بدم بهشون.
چه خوب، الان چشمم افتاد به عروسک هایی که با کاور نایلونی کادو پیچشون کردم و نشوندمشون روی میز کوچیکم تا به موقع ش هدیه بدم به دوتا دوست. دو دوست مجازی که خیلی دوستشون دارم و اغلب همدیگه رو تو روزای تولد یا حتی غیرتولد غافلگیر میکنیم. این بچه ها، این عروسکای پارچه ای، رو خودم درست کردم. از یکیش فقط همین یدونه رو دارم و برام سخته که داره از پیشم میره... اما همونطور که توی نامه هم نوشتم و گذاشتم توی کوله ی کامواییش، اینکه می دمش به کسی که دوستش دارم، حس قشنگ تری رو برام به ارمغان میاره تا اینکه بخواد تا ابد با خودم بمونه. شاید یکم کلیشه ای باشه اما دارم سعیمو میکنم که به وسایلم دل نبندم، میخوام تغییر کنم؛ کمی عوض شدم تو این چندماه...
چه قدر هیجان انگیز. همین الان فهمیدم که دستم توی تایپ خیلی تندتر از قبل شده! می دونی، واقعا کیف میده که انگشتات سریع کار کنن و دقیقا روی دکمه های درست بشینن و تو با فشار دادنشون، هی کلمه خلق کنی و بنویسی. چه قدر کیبورد رو دوست دارم و لمس هر دکمه ی الفباش بهم حس خوبی میده. البته آهنگی که حالا در حال پخشه هم بی تاثیر نیست! آهنگ "Home" از آلبوم "وایت استونز" ِ سکرت گاردن! دوست داشتنیه. تمام آهنگای گروه سکرت گاردن مطابق سلیقه ی من هستن. روی آهنگا کسی نمی خونه و این یعنی یه گزینه ی مناسب برای ایجاد آرامش در من. چرا نمی گم بی کلام؟ خب من آهنگ بی کلام رو دوست دارم :) گاهی آهنگای بی کلام بیشتر از اونایی که بهترین شعرها و خواننده ها رو دارن، می تونن حرفای دلم رو بیان کنن و باهام همدلی کنن. بگذریم...
قهوه خورده شد. نفهمیدم کی خوردمش ولی بد نبود. حداقل نه اون قدر که تصور میکردم؛ سر حال شدم و ممکنه بتونم راجع به چیزی که تو ذهنم بود بنویسم. اممم، اعتماد به نفس، پذیرش، ... ، نه نه، چی بود؟! اممم، ای بابا! فکر کنم نمیشه! تا چند دقیقه پیش داشتم سرگذشت غم انگیز "ملکه سفیدبرفی" رو مینوشتم و مطمئنا همین باعث شده که نتونم روی اون یکی موضوع باحاله تمرکز کنم. گفتم زندگی ملکه! دارم چیزایی که به ملکه، قبل از اقدام به قتل سفیدبرفی گذشته رو روی کاغذ میارم تا همه بخونن و بدونن. احتمالا فقط من میدونم و این خیلی بده. به زودی داستان کامل رو این جا هم میذارم اما سریالیش توی پیج اینستام هست.
خسته نیستم. آخر شبه و مثل هر شب من تازه شارژ شدم و کلی کار هیجان انگیز قراره انجام بدم :) میخوام سلکسر ستاره ای شکلم که صورتشو تموم کرده بودم رو کامل کنم. میخوام ادامه ی کتاب مقالات مونتنی رو با صدای بلند بخونم. میخوام گزارش اتفاقات امروز رو توی دفتر گزارشات روزانه م که اسمش روزانه س اما دیر به دیر توش مینویسم، بنویسم. میخوام سریالمو ببینم و بعدش برنامه ی فردامو که داخل اون هم مرتب نمینویسم، یادداشت کنم. آره کتابمو با صدای بلند میخونم، آهسته و خیـــــــــــــــلی شمرده. باید خوب بفهممش و درکش کنم. اگر پاراگرافی رو نفهمم، شده باشه سه بار دیگه از روش آروم تر از قبل میخونم تا بالاخره یه چیزایی دستگیرم بشه. دارم با مونتنی بیشتر آشنا میشم و فکر کنم قراره فیلسوف محبوبم بشه، شاید، نمیدونم. شایدم فقط جوگیر شدم.
***
تو زمینه ی شعرهای اصیل و تاثیرگذار ایرانی تخصص کافی ندارم وگرنه این اثر خوندنیم رو با یه شعر به جا و پرمفهوم به پایان میرسوندم :)