ارمیا
ارمیا
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

اتاق شماره 5

توی یه جایی بودم که اتاق های زیادی داشت و بعضی بزرگ و بعضی کوچک بودند ، و بعضی شون هم به هم راه داشتند و بعضی هم نه.

تو این اتاق ها زنها و دخترهای عریانی بودند که مست بودند و مدام میخندیدند و آدمهایی هم وارد این اتاقها می شدند که اونها هم مست بودند و با این زنها رابطه برقرار میکردند ، بعضی از این زنها با اینکه در زمان پریود بودند ولی باز هم رابطه برقرار میکردند.

من از این اتاق به اون اتاق دنبال یه راه فرار میگشتم ، همه اتاق ها پر بود از خون و عرق و آدمهای مست و لا یعقل!

تا اینکه به یه اتاق کوچکی رسیدم که فقط یه خانم بسیار با وقار و کاملا پوشیده داخلش بود که اون هم دنبال راه فرار میگشت.

تقریبا شبیه به ایشون ولی قیافه عادی تر و ساده تر
تقریبا شبیه به ایشون ولی قیافه عادی تر و ساده تر


تا رفتم پیشش ، اشاره کرد به یک کانال کولر و گفت ، من فکر میکنم این کانال به بیرون راه داشته باشه!

البته موتور و پروانه داخل خود همین کانال بود و یه جور خاصی بود کانالش.

اسمش رو بدون این که بپرسم میدونستم ، اسمش نازنین بود!

بهش گفتم کمک کن که برم بالا و ببینم راه داره یا نه.

کمک کرد رفتم روی شونه هاش و دستم رو رسوندم به پروانه های کولر ،این رو هم بگم که گاهی از این کانال ها اینطوری بود که تا فردی دستش رو میبرد که ببینه راهی هست به بیرون یا نه ، ممکن بود موتورش روشن بشه و دست فرد رو قطع کنه و به کشتنش بده.

من با احتیاط دست زدم و دیدم که ، اره کولره دکوریه و واقعی نیست و پروانه هاش در میاد و اینجا به بیرون راه داره ، تو همین فاصله از ذهنم گذشت که چرا به ذهن من نرسید که شاید این کانال راه فرار باشه!

پروانه کولر رو دوباره درستش کردم و سریع اومدم پایین ، آخه مشکل اینجا بود که اگر یه نفر میفهمید که اینجا به بیرون راه داره ، یه خر تو خری میشد و همه هجوم میاوردند تو اتاق و راه ممکن بود به کلی بسته بشه.

باید صبر میکردیم تا هوا یکم تاریک تر بشه و آدمهای دیگه از مستی و کارهاشون خوابشون ببره تا بتونیم راحت فرار کنیم.

با نازنین اومدیم سمت چپ اتاق که یه میز بود ، یه دختر کوچولوی خیلی ناز با موهای مشکیه فرفری اومد تو که فهمیدیم یک فرشته اس.

فرشته کوچولو البته اون چشماش باز بود
فرشته کوچولو البته اون چشماش باز بود


یه چایی به نازنین داد ،ولی به من نداد.

بهش گفتم میشه یه چایی هم به من بدی ، خیلی تشنمه.

گفت ، دیگه فردا!

به نازنین گفتم میشه نصف چاییتو بدی به من ، خیلی تشنمه و انگار قندم هم افتاده.

نازنین گفت باشه.

فرشته وقتی این رو دید ، یه چاییه دیگه در آورد و گفت بیا این چایی هم مال تو و خودش هم یه چایی کوچیک برای خودش داشت.

نازنین از لحاظ معنوی خیلی خیلی از من بالاتر بود ، خیلی متین بود ، کم حرف و مصمم...(نشونش هم اینکه هم راه فرار یو فهمیده بود و هم فرشته براش چایی آورده بود)

چایی رو که خوردیم فرشته گفت برید بیرون که کسی نیاد تا هوا تاریک بشه.

وقتی رسیدیم به دم در وروی در رو نگاه کردم ، یه گل روی در بود و پایین این گل عدد 5 نوشته بود و برگ گل هم یکم از این 5 رو پوشونده بود.

تو این مایه
تو این مایه


عدد رو به ذهنم سپردم تا بعد برگردیم و بتونیم فرار کنیم عددش هم من رو یاد پنج تن انداخت.

از خواب بیدار شدم و هم چنان ذهنم مشغول این خوابه....

رویاخوابفرار
ای خواجه برو به هر چه داری || یاری بخر و به هیچ مفروش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید