ویرگول
ورودثبت نام
فائیر
فائیر
خواندن ۱۲ دقیقه·۱ ماه پیش

آن روزها که پستچی با قلب ما همراه بود*

از خواب بیدار می‌شوم. نه به خاطر گریه نوزاد، نه به خاطر صدای زنگ موبایل، نه به خاطر بیتابی‌های شبانه حورا سادات و نه به خاطر درد و تهوع! فقط بیدار می‌شوم و اصلا خسته نیستم. ذهنم هوشیار می‌شود و متوجه می‌شوم هیچ جای بدنم نگرفته و درد هم نمی‌کند و از آن بی‌خوابی دائمی و غم همراهش هم اثری نیست.

ساعت را که می‌بینم متوجه می‌شوم 5 ساعت تمام را به طور کامل و یکپارچه خوابیده‌ام. اتفاقی که از فروردین سال 1400 تا به امروز خیلی کمتر از انگشتان دست و پا رخ داده است.

بدنم را کش و قوس می‌دهم و از سکوت ساعت 4 صبح لذت می‌برم. در ابتدا تصمیم می‌گیرم هرطور شده به خوابیدن ادامه بدهم. از مهم‌ترین توصیه‌هایی که همیشه به مادران می‌شود این است که هروقت نوزاد خوابید؛ بخوابند. خوابم نمی‌برد و آگاهی از اینکه حتما نوزاد گرسنه است؛ باعث می‌شود بی‌خیال رختخواب بشوم و بروم و بعد از مدت‌ها از منظره‌ی اختصاصی خودم لذت ببرم. قهوه‌ی تازه رسیده از ترکیه را پیمانه می‌کنم. هر پیمانه سرشار از خاطرات «سویل» و «آیهان علی» است.

همین که بالاخره بسته را از پست‌چی تحویل گرفتم؛ بوی دانه‌های قهوه مشامم را پر کرد. به نظر می‌رسد سیستم بویایی‌ام تنها بخشی از بدنم است که در دوران بارداری؛ خود را ترمیم کرده و الان باز به تنظیمات کارخانه و قبل از کرونا برگشته‌است. قیچی آشپزخانه را به خاطر حوراسادات و علاقه‌ی جدیدش به قیچی کردن زمین و زمان؛ قایم کرده‌ام پس با کارد آشپزخانه به جان بسته می‌افتم. قبل از اینکه کاملا بازش کنم یادم می ‌افتد که آیهان علی خواسته بود از «آن باکسینگ» فیلم بگیرم. جعبه را روی ماکروویو می‌گذارم تا سید برسد و فیلم «نچرال» باشد.

منظره اختصاصی مذکور!
منظره اختصاصی مذکور!


غیرممکن است که بسته یا نامه‌ای را بگیرم و یاد اولین نامه‌نگاری‌هایم نیافتم. ده سالم بود و معلم برای آموزش نامه نگاری از همه‌ی کلاس خواسته بود که یک نامه برای یک آشنا بنویسیند. ایده‌اش این بود که همه باهم به سر خیابان برویم و تک به تک پاکت‌هایمان را در صندوق پست بیاندازیم. آن روزها بودند صندق‌های زردرنگی که در گوشه‌ی خیابان منتظر نامه بودند. چیزی که مدت‌هاس به چشمم نخورده و یا شاید آنقدر بی اهمیت شده که نمی‌بینمش!

نصف بیشتر بچه‌های کلاس کسی را در شهر دور نداشتند. در قدم بعدی خانم «حق نظری» پیشنهاد داد که بر اساس نقشه یک آدرس انتخاب کنیم و نامه را به افراد ناشناس بفرستیم. این ایده هم شکست خورد . نه فقط به خاطر عجیب و غریب بودن این پیشنهاد و نه به خاطر اینکه آن زمان نرم افزار «مپ» برای پیدا کردن آدرس ساخته نشده بود؛ بلکه برای اینکه اغلب هم‌کلاسی‌هایم حال نوشتن نامه را نداشتند و آن بخشی که داشتند؛ حال خرید تمبر و پاکت را....

همان‌طور که می‌دانید وقتی برای انجام کاری زحمت کشیده باشید؛ نمی‌توانید آن را به دلایل غیرمنطقی رها کنید.

مخصوصا که اگر آن دلیل پایه نبودن و بی‌حوصلگی دیگران بوده باشد. پس یک روز دل به دریا زدم و نامه را ارسال کردم. توجیه‌ حی و حاضرم نیز همین بود که این فکر اساسا متعلق به معلم است. چند هفته گذشت و هیچ خبری نشد... روح لج‌باز و پیگیرم دست نکشید و منی که مزه‌ی نوشتن برای دیگران و خرید تمبر و کاغذهای نامه نگاری زیر زبانم رفته بود؛ نامه‌های بیشتری می‌نوشتم و به آدرس‌های مختلف می‌فرستادم. آن سال تحصیلی هم تمام شد و دریغ از یک کاغذ در جواب آن همه نوشته شود!

اوائل شهریورماه بود. دو ماهی بود که هوس نامه‌نگاری از سرم افتاده بود که پستچی در خانه را زد و همراه با نشریه‌ی ماهیانه‌ای که پدرم مشترک آن بود؛ دو نامه به من داد!

به من... دوتا نامه؛ آن هم باهم!

حتما می‌توانید میزان شور و ذوقم را تصور کنید. خب طبیعتا در این شوق تنها بودم. والدینم با شنیدن کاری که کرده بودم؛ وحشت زده شدند و قبل از اینکه فرصت خواندن نامه‌ها را داشته باشم؛ محتوا توسط پلیس گشتاپو؛ مادر محترم؛ چک شد.

یکی از نامه‌ها از طرف دختری 23 ساله اهل تبریز بود که در دانشگاه فرهنگیان تحصیل می‌کرد و قرار بود در آینده معلم شود و دیگری از مردی میانسال از شهر مشهد.

طبیعتا پدر و مادرم آنقدر عاقل بودند که هیچ جنبه‌ی مثبت و جذابی در این ماجرا ندیدند و با تاکیدات چند صدباره درمورد خطرات چنین نامه‌نگاری‌هایی؛ هرنوع ادامه دادنی را ممنوع کردند. نامه‌ی دلسوزانه‌ی خانم الهام (همان معلم تبریزی) هم مزید برعلت شد.

از همین تریبون باید بگویم :

«خانم الهام؛ امیدوارم هرجایی هستید حالتان خوب باشد و همان‌طور که انتظار داشتید در کلاس درس نه فقط یک معلم که دوست و همراه شاگردانتان شده باشید. اما خانم عزیز موقع خواندن یک نامه کودکانه سرشار از محبت و ذوق زدگی؛ دقیقا چه فکری کردید که به نویسنده توصیه کردید از کارهای خطرناک بپرهیزد و مثال‌های متعددی از دخترانی که با همین کارها از راه به در شده و از خانه فرار کرده‌اند؛ زدید؟»

طبیعتا امکان مخالفت و چانه زنی وجود نداشت. در روزگاری نبودیم که ارتباط سالم و منطقی بین دو نفر با چنین تفاوت سنی برپایه‌ی اظهارات شخصی تصور شود. نامعلوم بودن و بی‌هویت بودن در آن روزگار قابل تصور نبود.

سه ماه تمام در تلاطم بودم.

حس اینکه کسی آن بیرون هست که می‌شود به او نامه نوشت و او «بسیار خوشحال» و «واقعا متشکر» شود؛ مثل جرقه‌های برق زیر پوستم وول می‌خورد. آقای حمیدرضا که بعدا فهمیدم خود را زودتر از موعد بازنشسته کرده و در طرقبه به کشاورزی و باغداری مشغول شده بود؛ نامه‌ام را با مهربانی و بدون نصیحت یا اعلام تعجب جواب داده بود و نوشته بود: «منتظر نامه‌های بیشتری از من هست.».

او منتظر بود و من نه اجازه و نه امکان نوشتن نامه‌های بیشتر را نداشتم. مادرم برای جلوگیری از هرگونه اقدام پنهانی مجدد پاکت‌های نامه‌ها را در همون روز اول امحاء کرده بود! تقریبا هر شب با فکر به اینکه نامه دوم را چطور باید شروع کنم به خواب می‌رفتم و فکر اینکه چطور باید ادامه بدهم؛ راحتم نمی‌گذاشت.

همین‌جا بود که در مهم‌ترین آذر عمرم تا به این‌جا؛ یکی از آدم‌های مهم و تاثیرگذار زندگیم وارد آن شد! البته اگر درست‌ترش را بخواهید من وارد محل کار او شدم.

آقای زارعی! کتابدار ارشد کتابخانه شهید مطهری. دوستی که در پناه مهربانی‌ها و دلگرمی‌هایش گذران روزهای دومین دوره افسردگی حاد مادرم ممکن شد. منصفانه‌اش این است که یک روز دیگر در مورد همه‌ی این‌ها مفصل و جدا جدا بنویسم تا حق هرکدامشان ادا شود. درمورد افسردگی مادرم که مهم‌ترین سال‌های زندگی مرا در خود بلعید؛ در مور کتابخانه‌ای که کشتی نجاتم بود؛ کتاب‌هایی که کمک می‌‌کردند فراموش کنم من منم؛ در مورد آقای زارعی که نوشتن علمی را به او مدیونم...

بهمن آن سال نامه نگاری‌های چهارساله من و آقای حمیدرضا به واسطه‌ی آقای زارعی و استفاده (سوء) از آدرس ایشان شروع شد. اغراق نیست اگر بگویم در آن سال‌ها جز این دو نفر دوستی نداشتم و تنها دلخوشی‌ام بعد از کتاب‌ها، برنامه‌های شبکه چهار‌‌ و رفتن‌ به کتابخانه؛ نوشتن نامه؛ انتظار برای دریافت پاسخ و حرف زدن با آقای زارعی در مورد آن بود.




هنوز هم عاشق لحظاتی هستم که به واسطه نوشتن و قلم؛ با دوستانم در ارتباطم. به واسطه‌ی درکی که فقط با دیدن کلمات بر صفحه در فرد ایجاد می‌شود.

اساسا نامه‌نگاری سطح دیگری از ارتباط است که اولین معنی آن ارزشمندی طرف مقابل است. پیام دادن در شبکه های اجتماعی، ارسال صوت و تصویر، تماس تلفنی و حتی ملاقات‌های حضوری؛ هیچ کدام مثل آن وقتی نیست که می‌روی و کاغذ مخصوص نامه می‌خری؛ پاکت‌های عطری یا فانتزی را می‌بینی و از بین آن‌ها بنا به روحیه دوستت دست به انتخاب می‌زنی؛ با بهترین خطی که از تو دیده شده بدون قلم‌خورد می‌نوسی و در نهایت نامه را به دفتر پستی تحویل می‌دهی!

این پروسه فرق زیادی با ارسال متن های دم دستی و صوت‌هایی دارد که همراه با هزار فعالیت دیگر انجام می‌شود.

هربار که پستچی با تلفن همراهم تماس می‌گیرد و می‌پرسد آیا شرایط را برای دریافت بسته‌ی پستی دارم؛ قلبم در سینه می‌ریزد و به قول نسل جدیدتر؛ چشمانم قلبی می‌شود. تا چند روز منِ خوشحال‌تر فرصت بروز و ظهور می‌یابد. تک تک بسته‌ها را ؛ حتی آن‌هایی که ارتباطم با صاحبانشان قطع شده؛ حتی آن‌هایی که حاوی متن‌های غصه‌ناک و دردآور بودند را در کتابخانه خاطرات خوبم نگه می‌دارم و هربار که زندگی کردن غیر ممکن به نظر می‌رسد؛ دمی به خمره‌ی شادی وصف ناپذیرشان می‌زنم.

یه بسته مثل این!
یه بسته مثل این!


اول: یک دوستی جدید

باردار بودم و هر روز درد جدیدی را تجربه می‌کردم. حوصله حرکت کردن نداشتم و حتی اگر حوصله‌اش بود؛ توانی نبود تا همراهی‌ام کند. چالش کیش و مات تمام شده بود و «دختر مهتاب» من را با هدیه ارسالی برای داوران چالش؛ غافلگر کرد. هنوز هم حس و حالم وقع دیدن هدیه‌های بانمک و جذاب دوست جدیدِ اراکی؛ قلبم را به تپش می‌اندازد!

دوم: جعبه سیاه زندگی

اگر همین الان بیفتم و بمیرم؛ زینب بیشه‌ای هست که فرزندانم به او مراجعه کنند و از ریز و درشت زندگی‌ام با خبر شوند. زینب و من از یک جایی به بعد حتی بیشتر از خودمان در خاطرات همدیگر غوطه‌وریم. از یک جایی به بعد حتی بیشتر از خودمان خاطرات همدیگر را به یاد می‌آوریم. یعنی اصولا من بخش‌هایی از خاطراتم از آدم‌ها را به زینب سپرده‌ام و با کمال میل آن‌ها را فراموش کرده‌ام!

احتمالا آن روز که در کلاس «نویسندگی خلاق» استاد از ما خواست که خود را به جای همدیگر بگذاریم و یک خاطره از هم را به عنوان اول شخص روایت کنیم؛ فکر نمی‌کرد که این سرنوشت آینده من و زینب باشد. آخر ما هیچ جوری بهم نمی‌آییم:

زینب ریزه است و من گنده؛ او خوشگل است و من زشت؛ برای او چهره‌ها مهم هستند و من کلا چهره‌ را نمی‌بینم؛ زینب حتی با خودش شوخی می‌کند و من شوخی‌ترین شوخی‌ها را جدی تحلیل می‌کنم؛ او یک مادر مقتدر است من یه بزرگسال زورگو؛ حتی در انتخاب غذا هم ذائقه‌ی متفاوتی داریم و در خیلی از چیزهای دیگر که باعث می‌شود خیلی از اوقات از خودم و گاها از خودش بپرسم: «دقیقا برای چیِ تو دلم تنگ میشه آخه؟» و باز در موقعیت‌های مختلف دلتنگش باشم.

در همان حال و هوای بهم ریختگی اعصاب و عضلات و هزار و یک مشکل بزرگ و کوچک؛ بسته‌ی پستی از طرف زینب می‌رسد. خود بسته به تنهایی؛ حالم را صد درجه بهتر می‌کند؛ محتوا آن حال خوب را صد برابر می‌کند و خواندن جملاتی که روی تک تک اجزاء بسته نوشته؛ هر مصیبتی را از یادم می‌برد:

- به امید ساختن قشنگ‌ترین خاطره! (روی جلد چهارم کتاب آنی شرلی)

- خریدمش! چون به محض اینکه دیدیمش یاد تو افتادم. تو که بهترین بخش زندگی منی (صفحه اول دفترچه یادداشت با جلد توتورو)

- یادت باشه! من همیشه کنارتم! حتی وقتی از دست دنیا و مشکلاتش به کتاب‌ها پناه می‌بری، رهات نمی‌کنم.(روی بسته یا از بوکمارک( نشانگر کتاب) جذاب!

-ازم دوری..ولی.... همیشه حست می‌کنم! (صفحه اول کتاب کوچک رنگ‌آمیزی)

محتوای بسته پستی زینب! انصافا حق داشتم از ذوق بمیرم دیگه...
محتوای بسته پستی زینب! انصافا حق داشتم از ذوق بمیرم دیگه...


سوم: شراب هفت ساله

یادم نمی‌آید کجا اما یک جایی خوانده بودم دوستی مثل شراب است. باید حسابی جا بیفتد و کهنه شود تا به جای سرخوشی؛ مستت کند! بسته‌ی گروه دوستی کوچکمان هم می‌رسد.. به مناسبت تولد سیدعلی..

چهارم: و شاید یک دوستی جدید

ویرگول کم کم شده است مرکز برکات و کشف دوستی‌های جدید و دوست‌هایی از سراسر کشور که اهل مطالعه، دغدغه و قلم باشند. دوست عزیزی که با نام کاربری «خمول» می‌شناسمش؛ لطف می‌کند و با یک بسته‌خاص و جذاب نفسم را بند می‌آورد. میزان ذوق و حس خوبی که با دریافت این بسته که در شرایط روحی خیلی خاصی به دستم می‌رسد قابل وصف نیست. با اینکه اقلام داخل بسته همه «گوگولی» و «بانمک» هستند و فایی نوجوان را مجبور به بیرون زدن و ذوق مرگ شدن می‌کنند؛ اما آنچه حس و حالم را واقعا خوب می‌کند؛ صداقت فرستنده است. اینکه بلند شوی بروی در مغازه‌های لوازم التحریر که از میزان انتخاب‌های پیش‌رو خریدار را به سرگیجه می‌اندازند برای دوستی دور و نا آشنا خرید کنی؛ سرشار از دوست واقعی و صادقانه است. همینِ این بسته است که آن را ارزشمند می‌کند.

پنجم: ریسه‌ی پروانه‌ای

پستچی با شماره موبایلم تماس می‌گیرد که برای تحویل بسته پایین بروم. هنوز لباس نپوشیده ام که باز زنگ می‌زند و می‌گوید بسته را به پسر همسایه داده و دفعه‌ی بعد یادم باشد امضایم را بگیرد. غر ریزی هم می‌زند که خب وقتی دیروز بسته‌ی قبلی را می‌رساندم اطلاع می‌دادی صبر کنم و جفتشان را باهم برسانم!

پشت در یک ربعی منتظر می‌مانم تا پسر همسایه شادان و خندان و سر به هوا بسته را بیاورد و تحویلم بدهد.

آدرس ارسال کننده را می‌خوانم: شهر ری! دوست و آشنایی در شهر ری ندارم که آدرس خانه‌ام را داشته باشد. اسم هم که کاملا ناآشناست. مراسم «آنباکسینگ» را به سرعت نور انجام می‌دهم.

یک بسته ریسه‌ی نوری با طرح پروانه! جل الخالق!

داخل کارتن مقوایی را زیر و رو می‌کنم. هیچ چیز دیگری جز همان ریسه نیست. در شبکه‌های اجتماعی می‌گردم تا شاید دوستی پیامی فرستاده باشد و بگوید: سورپرایز! ... خبری نیست.

با دوست و آشنا تماس می‌گیرم؛ کسی چیزی نمی‌داند. شماره و نامم روی جعبه اگر نبود فکر می‌کردم کسی بسته‌ای را اشتباهی ارسال کرده است اما اسم و مشخصاتم درست است. به همه‌ی کسانی که کد پستی و آدرسم را دارند فکر می‌کنم و پیام می‌دهم؛ کسی چیزی نفرستاده! بعضی‌ها شوخی می‌کنند اگر کادوی گرانی است؛ بگذارمش به حساب آن‌ها... می‌خندیم. همین!

ریسه چند روزی روی اپن می‌ماند تا شاید فرستنده‌اش پیدا شود. حالم دقیقا مثل وقتی است که هری‌پاتر آذرخش را کادو گرفت! ذوق زده و کمی متعجب ریسه را بعد از یک هفته به کمد وسایل تزئین منتقل می‌کنم... هنوز هم نمی‌دانم ارسال کننده‌اش کیست؟

با اون شماره هرچقدر تماس گرفتم کسی جواب نداد!
با اون شماره هرچقدر تماس گرفتم کسی جواب نداد!




پی‌نوشت‌ها:

اعترافات و التماس دعا!

اول) از اسفند ماه سال قبل؛ شاید هم از هفته‌ی آخر بهمن 10 بسته‌ی پستی را آماده کرده‌ام تا به دوستانم ارسال کنم. نامه‌هایشان نوشته شده؛ نقاشی‌هایشان کشیده شده؛ کادوهایشان خریداری شده .... اما به خاطر هزار و یک مشغله و درگیری با جسم و البته بچه‌ها... فرصت ارسالشان را نداشته‌ام. دعا کنید خدا به من اراده و امکان رفتن به دفترپستی و ارسال این بسته‌ها را بدهد!

دوم) دلیل کم کاری‌ام این بوده است که نوشتن پست‌‌ها زمان زیادی می‌گیرد چون متاسفانه/خوشبختانه زیاد می‌نویسم. امروز به خودم قول دادم که زین پس پست‌های کوتاه بنویسم و زود به زود منتشرشان کنم... باشد که بشود!

سوم) این موراد مهم‌ترین بسته‌های پستی چند ماه اخیر بودند... امیدوارم ادامه هم داشته باشند.


خیلی خوشحال می‌شم اگر لطف کنید و به سوالات زیر جواب بدید و کنجکاوی یک موجود کنجکاو رو ارضا کنید.

1- اهل نامه‌نگاری هستید؟

2- محبوب‌ترین نامه‌ای که دریافت کردید چه بوده و از چه کسی؟

3- اگر قرار باشه کسی برای شما بسته بفرسته؛ دوس دارید چه چیزی رو از چه کسی دریافت کنید؟

نامهعجیب غریبنامه‌ نگاریخاطرهدوستی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید