فائزه عین آبادی
فائزه عین آبادی
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

هرچه منتظر ماندم، نیامدم!

با طعنه و لحن چکش وارش می گفت:

-دیگر جنون تورا رها نخواهد کرد. تویی مرکبی چموش و او راکبی آزموده! چندی یکبار با تلاش توان فرسا طناب دریده و می گریزی، می گریزی و می دانی که پیدا خواهی شد. می گریزی با آنکه می دانی نهایت راهی که پیش گرفته ای همین نقطه ای‌ست که از آن گریزانی. به حرکات دایره وار خود ادامه می دهی و ادامه می دهی. هربار با این وهم و گمان که راهی تازه یافته ای! به حماقت تو خرده ای نیست، تقصیر از آن کسی‌ست که امید را به تو هدیه داد. اویی که فهمیده بود بدون نیروی محرکه نمی توان این بیچاره را چرخاند و چرخاند و در خود گیر انداخت.

حرف هایش بادی بود بر آتش زیر خاکستر. شعله ورم می کرد و می سوزاند.

جمله ی بعدی و جمله ی بعدی...

-نگاهت را از دستگیره ی در بردار. هیچکس به سراغت نخواهد آمد. هیچکس تو را به یاد ندارد. به جای در به دیوارها چشم بدوز. دیوارها امید را به رخ ات نمی کشند. اگر مرگ را وارد رقابت نکنیم، دیوارها صادق ترینند. مانند درها تو را دست نمی اندازند.

طاقتم طاق شد. مشتی به صورتش زدم،

زیر چشمم کبود شد!

پارچ آب، خود را به روی سرم خالی کرد،

پیراهنم دکمه هایش را درید و خود را بر روی زمین انداخت.

خواستم بپرم، پاهایم جرأت نکردند! لعنتی های ترسو..!

بهتر که نپریدم! چون فردا شد و پشیمان بودم.

نباید تا این اندازه تندی می کردم. در انتظار خود گوشه ی تخت نشستم...

هرچه منتظر ماندم

نیامدم،

نیامدم،

نیامدم...!

امیدمونولوگدلنوشتهجنونروان
از یافتن معنای زندگی ناامید شدم. فهمیدم که خود باید معنا بسازم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید