فائزه نادری
فائزه نادری
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

تعلیق تخمه‌ها


اواسط ترم چهار، روی تخت می نشینم و به دیوار تکیه میدهم.

در جوار آدمهای زنده ، روبه روی تلوزیون ، ساقه طلایی می شکنم و تخمه گاز میزنم؛

جوری که هیچ کس نفهمد؛

و به همه چیز فکر میکنم.

به همه چیز.

مثلا به روز اول دانشکده ، به بی نیازی ام به پرتقال ، به بیست و هشت ساله شدن نسلمان ، به قتل عمد، به انواع همزنهای برقی و به تعلیق تخمه ها.

لا به لایش به تُو هم فکر میکنم. به تویی که به قول شاعر: کوته نتوان کرد که این قصه دراز است.

راستش آن روز میخواستم بیایم جلو. میخواستم بگویم: ببین! ارزشش را ندارد! نپّر! تو روخدا، تو رو به مقدساتت نپّر. من که تهش را میدانم!

زمستان بود. تو نشسته بودی توی کتابخانه و احتمالا فلسفه میخوردی و چای میخواندی، و مرا نمی دیدی.

احمق! تو هیچ وقت مرا ندیدی. حتی هیچ وقت به ندای قلبت گوش ندادی.

و پریدی!

همه ی تخمه هایت توی هوا معلّق شد و پول خورد هایت افتاد روی زمین: دنگ. یکی از پاهایت شکست و گردنت آسیب دید. بردنت بیمارستان. وسط ترم چهارت بود. تکیه دادی به دیوار. روی تخت نشستی و رو به روی تلوزیون، در جوار آدمهای زنده، ساقه طلایی شکاندی و تخمه گاز زدی و به همه چیز فکر کردی. به همه چیز. اما نتوانستی بفهمی که آنروز قرار بود کسی بیاید و بگوید که عاقبتت را میداند. نتوانستی به چیزی فکر کنی که نمی دانستی!

قتل عمدداستانتخمهسیگارفلسفه
دانشجوی مطالعات‌فرهنگی، علاقه‌مند به جهان قلم‌ها و کلمه‌ها.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید