مهتاب گفت آدمها بیش از حد خودشون رو خسته میکنن، درحالی که میشه راحتتر گرفت. نگاهش به آفتاب بود که این را گفت. بیربط دویدم توی حرفش: کاش روح هم مثل جسم بود مهتاب. نگاهم کرد. چیزی نگفت.
مثل دختربچهای چهار پنج ساله شده بودم. آسیبپذیر و دست تنها و حالا هم که بیهوا حرف مهتاب را قطع کرده بودم. گفتم: مثل جسم که هروقت بخوای بتونی بالا بیاری هرچی که خوردی رو. شبیه پریناز ایزدیار تو فیلم قرار ملاقات، مثلا دست کنی توی گلوت و هرچی دیدی، شنیدی، هرجا رفتی، هرچی که لمسش کردی، مثل یک رودخونهی بلازده از گلوت بیرون بریزه و تموم بشه این رنجهای نصفه نیمه که یک روز خوشحالم و یک روز پریشون و حیرون.
یک انسان چقدر میتونه تحمل داشته باشه؟ گوشه لبش بالا رفت.
همیشه بدون تعجب از حرفهای هفل هشت و کج و کولهام، لبخند یواشی میزد و نفسی تازه میگرفت. سرش را به سمت آفتاب چرخاند. من برای همین دوست داشتم با او حرف بزنم و عمیقترین خواستههایم را فاش کنم. او میشنید، نگاه میکرد، نمیخواست نصیحتم کند، از چیزی تعجب نمیکرد، دلش نمیسوخت و تها سرش را به سمت نوری میچرخاند و لااقل برای چند لحظهای سکوت میکرد. درست شبیهِ خود زندگی. انگار مهتاب مادر زندگی بود. نه، اصلا خواهر زندگی. مهتاب برای من خواهر زندگی بود. هزاران و میلیونها سال داشت و انگار انقدر آدم دیده بود که حالا برای حرفهای تکراری من بجای ابرو لب بالا ببرد و لبخندی از سر دانستن بزند.
گفت: روح هم میتونه بالا بیاره. کافیه بخوای. البته قبول دارم که گاهی خواستن کافی نیست، باید بشه.
با چشمهایی گرد شده پرسیدم: بشه؟ خودش میشه؟ اصلا یعنی چی، بشه؟
گفت وقتش که برسه میفهمی. عجله نکن. الان تلاش زیاد کردنهای تو، حکم دست و پا زدن داخل یه حوضچه رو داره. نجاتت نمیده، میبرتت کف و بعدم نمیفهمی چجوری مردی. اونم نه توی اقیانوس، تو یه حوضچه. تموم میشه. حالام باید کمکم برم اگه کاری نداری. با چند نفر امروز قرار دارم.
چیزی نگفتم. ترسیدم حالا که فرصت شده بعد از دو سه سال دوباره بتوانم حرفهایم را جمع و جور کنم و کلمه درست کنم، سرم را از غار تنگ و نمورم بیرون بیاورم و مهتاب را ببینم، گند بزنم و چرت بگویم و مهتاب فکرم را قطع کرد: شنیدی؟ یا میخوای اینم بالا بیاری؟ سر تکان دادم که آره، شنیدم؛
و گوشه لبم بالا رفت.