ویرگول
ورودثبت نام
فرهاد
فرهادبگو که دل بنویسد
فرهاد
فرهاد
خواندن ۲ دقیقه·۸ سال پیش

انگار (یک داستان)۲

بخش اول « انگار » رو اگه دوست داشتید می تونید اینجا بخونید:

https://virgool.io/@Farhadnevis/انگار-یک-داستان-hcvpjehvn8kw


رو به روی درخت ایستادم. هیچوقت به این تک درخت کنار خانه ی مان اینگونه خیره نشده بودم. انگار شاخه هایش دارند خودشان را به نزدیکی پنجره اتاقم می رسانند. همان پنجره قهوه‌ای رنگی که زیر سقف به درخت سیب خیره شده، انگار او هم...

در می زنم، مادر در را باز می کند بوی قورمه سبزی تمام خانه را برداشته

_باز که دیر اومدی

_کلاسمون دیر تموم شد

مادرم نمیداند این دیر آمدن ها به خاطر انتظار است، انتظار دیدن یک آشنا، آشنایی که به غریبانه ترین حالت ممکن می شناسمش.اصلا من تو را کجا دیده بودم؟ اصلا چرا تا به یادش می افتم عطر تنش دوباره مسحورم می کند؟ مگر چند ثانیه کنارش ایستادم؟ مگر چیدن یک سیب چقدر طول می کشد؟ این عطر ها چه از جان ما می خواهند که به یکباره بدون اجازه به مشامت می خورند و در ذهنت ساکن می شوند، طوری که انگار از اول در خاطراتت سکونت داشته اند و قصد ترک ملک استیجاری خاطراتت را ندارند. عطر ها انگار از اول صاحب خانه خاطراتت بوده اند نه مستاجر.

پدر کمی دیر تر می آید. چند ماهی است که ترفیع گرفته. در آموزش و پرورش کار می کند.همیشه صبر می کنیم تا پدر بیاید و بعد نهار می خوریم. امروز اما کمی شاد تر به نظر می رسد.

مادرم سفره را پهن می کند. با پدر مشغول صحبت اند. اما انگار مخاطب حرف پدر من هستم. رو به من می کند.

امیر معلم دوم دبستانت یادت میاد؟

نمیدانم چرا این سوال را می پرسد؟ با بی تفاوتی و تعجب جواب می دهم:آره، خانم وحیدی

_آفرین حافظه ات هم که خوبه

مادرم پارچ آب را کنار سفره می گذارد و می نشیند.

_چطور مگه؟

_امروز اومده بود اداره

مادر:مگه چند سال پیش منقل نشده بود اصفهان؟

_چرا، چند روزه که دوباره برگشته. اومده بود اداره، ظاهرا مدارکش ناقص بوده. باید می رفت اصفهان مدارکش رو بیاره، با رییس صحبت کردم گفتم بابا این بنده خدا چند سال همینجا بوده اذیتش نکنید. دیگه قبول کردن، کلی تشکر کرد و ...

انگار پدر از کاری که کرده بود حسابی ذوق زده شده بود. مثل اینکه تازه صاحب نفوذ شده بود. گرم صحبت بودند. غذایم را که تمام کردم بلند شدم. دوباره به اتاق می روم. دوباره از پنجره درخت سیب را نگاه می کنم.مطمئنم که خانه شان همین نزدیکی هاست. شاید فردا دوباره از کنار خانه ی ما رد شود. شاید فردا دوباره کنار درخت سیب بایستد. شاید فردا بتوانم به چشمانش خیره شوم. فردا پنجشنبه است یعنی دو ساعت زودتر تعطیل می شوم. یعنی دو ساعت بیشتر می توانم منتظر رد شدنش باشم. اصلا پنجشنبه ها چقدر بیاد ماندنی اند. کاش هر روز پنجشنبه بود تا هر روز منتظر رسیدن او به کنار خانه مان می شدم. اصلا بی انصافی است فقط یک پنجشنبه در کل هفته داشته باشیم.

ادامه دارد...


دلنوشتهداستان
۳
۰
فرهاد
فرهاد
بگو که دل بنویسد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید