ویرگول
ورودثبت نام
فرهاد
فرهادبگو که دل بنویسد
فرهاد
فرهاد
خواندن ۴ دقیقه·۸ سال پیش

انگار (یک داستان)۳

قسمت قبلی «انگار» رو اگه دوست داشتید می تونید در این لینک بخونید:

https://virgool.io/@Farhadnevis/انگار-یک-داستان۲-mrlykdogzdpm

دوباره زنگ خورد. دوباره خیابان ها را قدم می زنم تا به خانه برسم. حرارت نگاه خورشید را حس می کنم که به من خیره مانده. مدرسه اش همان دبیرستان پروین اعتصامی است که در کنار خانه ی مان است. روی مقنعه ای که پوشیده بود پروین اعتصامی حک شده بود. دوباره در می زنم. دوباره مادر در را باز می کند. دوباره به اتاق می روم. پنجره را باز می کنم و از پنجره به درخت سیب خیره می شوم. چقدر خیابان خلوت است. صدای بلندگو پایگاه بسیج می آید. باز هم آهنگ ناظری را گذاشته. آسمان ابری است. گرمی هوا را می شود حس کرد. تازه هفته ی بعدی اول خرداد است اما انگار گرمی خرداد می خواهد خبر از احوال تابستان بپرسد. چند گنجشک جیک جیک کنان روی شاخه های درخت سیب می نشینند. خستگی شان که در رفت دوباره پرواز می کنند. فریاد تیک تاک ساعت روی دیوار کم کم سکوت اتاق را می شکند. شاخه های درخت سیبی که گفته بودم جاذبه دارد با نسیم ملایمی که می وزد تکان می خورند. باد لابه لای دکمه های پیرهنم می چرخد و انگار می خواهد تنم را خُنَک کند اما شَرم می کند. و من همچنان منتظرم. به درخت خیره مانده ام. چقدر انتظار سخت است. وقتی منتظری عقربه ثانیه شمار چنان ناز و عشوه ای برای قدم برداشتن راه می اندازد که گویی منتظر است راه را برایش فرش کنند تا به خانه ی معشوق اش پا بگذارد. و من همچنان به درخت سیب خیره مانده ام. انگار سیب های نارَس آن هم چشم انتظارند. اگر می توانستم ثابت کنم که جاذبه از سیب است نه از زمین الان بردار های روی نمودار ها شکلشان چیز دیگری بود. صدای تیک تاک ساعت همه جا را گرفته...

امیر، امیر، بلند شو بیا ناهار، الان چه موقع خوابه؟ بلند شو غذا سرد شد.

با بهت از چرت بی موقع ام بلند می شوم. انگار مادر هم بهت زده است.

_ چه موقع خوابه؟ دست و صورتت هم که هنوز نشستی. زود باش.

به ساعت نگاه می کنم. یک و بیست دقیقه. مثل آدمی که با ریختن یک پارچ آبِ یخ از خواب بیدارش می کنند رو به روی پنجره می ایستم. یک ساعت پیش از جلوی خانه ی مان رد شده. انگار نه انگار که قرار بود منتظر آمدنش باشم. دوست دارم بغض کنم. مادر دوباره صدایم می زند. با کینه به ثانیه شمار ساعتم نگاه می کنم. انگار عروس خانم منتظر بود چشم روی هم بگذارم تا سوار بر اسب سفید معشوقش دور دور کنان گرد شماره های ساعت به سرعت بتازد. اصلا تقصیر او چیست. کاش می توانستم از دست خودم فریاد بزنم. چه موقع خواب بود احمق. مادر دوباره صدایم می زند.

_امیر غذا یخ شد.

هر لقمه را با یک لیوان آب می خورم. واقعا نمیدانم چرا دارم غذا می خورم. دستپخت مادرت هم باشد وقتی فکرت مشغول خرابکاری است که انجام دادی، خوردن هر لقمه اش عذاب آور می شود. اصلا شاید دوباره از کنار خانه ی مان رد نشده. شاید از خیابان دیگری رفته باشد. اصلا از کجا معلوم که سیب ها دوباره جذبش می کردند؟

پدرم با سوالش رشته توجیهاتی که برای خودم می آورم را از هم پاره می کند.

_امیر آقا امتحانات از کی شروع میشه؟

_از سوم تیر

مادر: بذار غذاشو بخوره، دو روز دیگه امتحاناش شروع میشه همین یه لقمه غذا هم نمی خوره

پدر: بخون بابا، امسال هم اگه مثل پارسال شاگرد اول بشی از طرف اداره می فرستنت مشهد، یعنی نفرات برتر همه مقاطع رو می فرستن.

مادر: مگه واسه اردو درس می خونه، چهار روز دیگه به درد خودش می خوره، حالا اول هم نشد، نشد...

با بی رمقی غذایم را نیمه تمام می گذارم. دوباره به اتاق می روم. اینبار پشتم را به پنجره می کنم.

.....................................................................

ساعت شش و نیم است، کتاب ها مقابلم ردیف اند. فکرم هنوز مشغول است. انگار چند دقیقه ای است کسی به خانه ی مان آمده. سر و صدایشان به گوشم می رسد. دیگر حوصله خواندن ندارم. دراز می کشم و دوباره عطرش را تصور می کنم. چه حیف شد که امروز نتوانستم ... اصلا حرفش را نزنم بهتر است.

مادر صدایم می زند.

_ امیر بیا ببین کی اومده

حوصله هیچکس را ندارم. کتابم را دوباره دستم می گیرم که اگر مادر آمد بگویم درس دارم، شاید کاری به کارم نداشته باشد.

مادر در اتاق را باز می کند. لبخند بر لب دارد.

_امیر میدونی کی اومده؟

_درس دارم

_حدس هم نمی تونی بزنی. معلم کلاس دومت،فاطمه خانم، همون خانم وحیدی.

_واسه چی اومده؟

_اومده بابت تشکر از بابات، بیا زشته الان می خواد بره.

_ باشه حالا میام

واقعا حوصله هیچکس را ندارم. پله ها را تا پایین می روم. وارد مهمانخانه می شوم. خانم وحیدی پشت به من روی مبل نشسته. یک نفر هم همراهش است.

مادر: امیر ما هم اومد فاطمه خانم.

خانم وحیدی بلند می شود، چهره اش تغییری نکرده.

_سلام پسرم

وقتی خانمی که همراهش است می چرخد و رو به من می کند، صدای ضربان قلبم را می شنوم. باور نمی کنم. همان دختری که روز هاست منتظرش هستم تا دوباره ببینمش.

همان دختری که روز هاست عطرش را مرور می کنم. همان دختری که امروز منتظرش بودم و ندیدمش. همان دختری که برایش آن سیب نرسیده را چیده بودم. گفته بودم قبلا جایی او را دیده ام. اما فکر می کردم تصورم این است. او همان آشنایی بود که غریبانه می شناختمش.

آب دهانم خشک شده است می خواهم سلام کنم اما دهانم باز نمی شود. حتی یک قدم دیگر هم نمی توانم بردارم. انگار پاهایم را با میخ به زمین متصل کرده اند. به من سلام می کند. به سختی صدایم را به بیرون پرتاب می کنم. انگار او هم تازه مرا شناخته. انگار معجزه ای رخ داده.مگر می شود؟


ادامه دارد...

دلنوشتهداستان
۹
۲
فرهاد
فرهاد
بگو که دل بنویسد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید