فرانک ژاک
خواندن ۳ دقیقه·۱۷ روز پیش

آن گاه که مرگ درنگ کرد...

مرگ را دیدم... نه در خیال، نه در رؤیا، بلکه درست

مقابل چشمانم، در سنگینی یک لحظه ای که

می توانست پایان همه چیز باشد.

لحظه ای که نا گهان همه ی صداها خاموش شد،

رنگ ها محو شدند و جهان، تنها به نقطه ای تهی در

انتهای یک تونل بدل گشت.

هیچ ترسی نبود. فقط نوعی آ گاهی بی رحمانه، نوعی

پذیرش نا گزیر، که گویا از ازل در وجودم حک شده

بود اما حالا، در این لحظه ی بی بازگشت، تازه

متوجهش می شدم.

و بعد؟ بعد همه چیز برگشت.

نه به لطف معجزه،

نه به خاطر شانس،

بلکه چون مرگ گاهی بی حوصله تر از آن است که

کارش را تمام کند......

اما وقتی برگشتم، دیگر آن آدم سابق نبودم.

چیزی در من شکسته بود، چیزی که شاید هیچ وقت

ترمیم نمی شد.

انگار در تاریکی عمیقی فرو رفته بودم ...

و حالا، با هر قدمی که برمی داشتم،

زیر پایم چیزی جز خلأ نبود.

آنچه آزارم می دهد،

نه لحظه ی برخورد،

نه آن کسری از ثانیه که میان مرگ و زندگی معلق

بودم،

بلکه این است که چه قدر ساده لوحانه فکر

می کردم زمان در اختیار من است.

چه قدر باور داشتم که همیشه فرصتی هست برای

حرف هایی که نگفته ماندند،

برای آغوش هایی که از آن ها گریختیم،

برای دوستت دارم هایی که در گلو خشکیدند.

اما حقیقت، درست در چشمانم زل زد و خندید.

ما هیچ چیز نداریم. ..

نه فردا،

نه حتی لحظه ای بعد.

و این آ گاهی، بیش از هر زخمی کشنده تر است.

دردنا ک تر از همه،

اما،لحظه ای که این حقیقت را بر زبان آوردم،

گمان می کردم در نگاهش بازتابی از فهم و همدلی

خواهم یافت،

غافل از آن که تنها سکوتی سرد نصیبم شد.

حرف هایم را شنید، اما نه با همدلی، بلکه با نگاهی

تهی، لبخندی سرد، و طعنه ای که بیشتر از هر

تصادفی خردکننده بود.

گویی مرگ هم، ا گر در واژه ها خلاصه شود، برای برخی

آدم ها چیزی جز یک شوخی بی مزه نیست.

همان جا فهمیدم که بعضی، نه از روی بی رحمی،

بلکه چون هیچ چیز برای از دست دادن ندارند، قادر

به درک رنج دیگران نیستند.

و من؟ من با سکوت او،

با لبخند پوچش،

به نقطه ای رسیدم که فهمیدم همه ی ما چقدر در

محبت کردن خساست به خرج می دهیم.

چقدر احساساتمان را پشت دیوارهای ضخیم

عادت و ترس پنهان می کنیم، انگار که همیشه

فرصت خواهیم داشت.

اما دیگر نمی خواهم این دروغ را باور کنم.

پس امشب، وقتی که این کلمات را می نویسم،

تصمیم می گیرم.

تصمیم می گیرم که فریب ساعت ها را نخورم،

که هر دوستت دارمی را بگویم،

که ا گر دلی برای دوست داشتن دارم، آن را پنهان

نکنم.

نمی دانم فردا هست یا نه.

اما ا گر باشد، می خواهم طوری زندگی کنم که گویی

هر لحظه، آخرین لحظه است.

شاید زندگی چیزی جز همین نباشد؛

ترس،

اندوه،

و آ گاهی تلخ از اینکه روزی همه چیز تمام خواهد شد.

اما شاید،

شاید در این شبِ بی ستاره،

هنوز دستی از جنس نور،

از پسِ سایه‌ها،

راهی به سوی سپیده بجوید.

شاید،

در دلِ این پوچیِ بی رحم،

هنوز تکه ای از عشق، جایی پنهان مانده باشد.


فرانک ژاک

۱۳ اسفند ۱۴۰۳


در یک پارکینگ با 2 فرش 12 متری یک کتابخانه کوچک و یک تخت دو طبقه زندگی میکنم.می نویسم اما نویسنده خودم را خطاب نمی کنم،چون قلبم می گوید و من تنها آن را برایتان تایپ میکنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید