غبار گرفته شهر را....
درختان چنار...
بالاتر از همه...
شهر را به نظاره نشسته اند..
کمی آنطرف تر...
من...
نگاهم به دخترکی دوخته شده...
دخترک با جاروی کوچیکی که در دست داشت، غبار را می شکافت تا عروسک کوچکش را نجات دهد...
هر جا دخترک بود، غبار مرده بود...
فرانک ژاک
۲۳ اسفند ۱۴۰۳