فرانک ژاک
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ روز پیش

«غبار»

غبار گرفته شهر را....

درختان چنار...

بالاتر از همه...

شهر را به نظاره نشسته اند..

کمی آنطرف تر...

من...

نگاهم به دخترکی دوخته شده...

دخترک با جاروی کوچیکی که در دست داشت، غبار را می شکافت تا عروسک کوچکش را نجات دهد...

هر جا دخترک بود، غبار مرده بود...


فرانک ژاک

۲۳ اسفند ۱۴۰۳

در یک پارکینگ با 2 فرش 12 متری یک کتابخانه کوچک و یک تخت دو طبقه زندگی میکنم.می نویسم اما نویسنده خودم را خطاب نمی کنم،چون قلبم می گوید و من تنها آن را برایتان تایپ میکنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید
نظرات