G.0.l.a.k
G.0.l.a.k
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

داستان ادامه دار: «آینه های رنگی قسمت نهم»

قسمت ۹

Untitled
Untitled


فرخ اعتقادی به رمل و اسطرلاب نداشت و تا همین اواخر هم باور نداشت که خواب دیدن شبانه، شاید خبر از اتفاقی در گذشته یا آینده بدهد.

ولی حال می دانست که نه تنها خواب ها، بلکه ستاره ها نیز روایات و رازهایی مگو دارند. رازهایی که کشفشان، می توانست به رهایی خودش و همسرش از چنگال آشفتگی گناه بینجامد.

پیری که بلقیس می شناخت سلانه سلانه وارد اندرونی شد. هن و هن کنان از پلکان بالا آمد و جلوی درب عمارت چهار زانو نشست. فرخ با بی اعتمادی به ریش بلند و سپید پیرمرد خیره شد. چشمانش بسته بود و انگار زیر لب دعا می خواند. مه لقاء در گوشه ها دورتر از پیرمرد بر روی فرش هزار رج ایوان نشسته بود و آرام آرام، مهرپرور را در آغوشش تکان می داد.

بلقیس گفته بود که پیرمرد به تمامی رازهای مگوی دنیا واقف است. گفته بود که او می تواند سرنوشت انسان ها را تنها به نیم نگاهی به چشمانشان ببیند

«مثلا آقا، همین پیر به من گفته بود که امسال به کربلا مشرف میشوم.»

فرخ ابرویی بالا انداخته بود:‌ «به سلامتی. پس انشاا... در چشمانت این را هم خونده بود که مدتی که نیستی چه کسی به خانم و مهرپرور رسیدگی میکند.»

زمزمه های پیرمرد قطع شد ولی چشمانش همچنان بسته بود. سکوت مانند یک پتوی سنگین به روی عمارت پهن شد.

در حیاط، گهگاهی صدای چهچهه پرنده ای می آمد و گاهی، مهرپرور ونگ ونگ بچه گانه ای میکرد.

فرخ با کلافگی به پیرمرد خیره شده بود.

«به دنبال چیزی هستید که دیگر وجود ندارد.»

صدای پیرمرد قبراق تر از ظاهرش بود. مه لقاء تکانی خورد. هیچ کدام انتظار نداشتند که پیر ناگهان به کلام درآید.

«هر دوی شما، به دنبال چیزی هستید که وجود ندارد. اما، او هم در پی شماست.»

فرخ به روی دو زانو نشست و کمی به پیرمرد نزدیکتر شد:‌ «منظورتان چیست؟ چه کسی در پی ماست؟»

چشمان پیرمرد آرام باز شدند و فرخ لحظاتی کوتاه، غرق در نگاه سراسر محبتش شد. چروکهای دور چشم، خبر از سالیانی دور میداد؛ و با این حال، مردمک ها با شور جوانی می درخشید. فرخ تا به حال چشمانی به این زیبایی در هیچ مردی ندیده بود.

پیرمرد ابتدا به فرخ نگریست و بعد، نگاهش از روی شمعدانی های سرخ گذر کرد و به روی مه لقاء و مهرپرور خیره ماند.

«اگر به فریاد دلهای تان گوش ندهید، این طفل را هم از دست خواهید داد.»

ترس به جان مادر و پدر جوان افتاد. مه لقاء‌ نوزاد را محکم به سینه اش فشرد، انگار می خواست مهرپرور را دوباره به شکمش بازگرداند. ای طفل من، شاید دل و رحم من، امن ترین جا برای تو بود.

«شما هر دو در پی گمشده ای هستید که دیگر وجود ندارد. او نیز در پی شماست. باید روحش را از بند این دنیا برهانید.»

«اما چگونه؟‌ گمشده ما مرده است. دخترکی...»

«دخترکی نوجوان با موهای فرفری به رنگ توت فرنگی...می دانم. دیده ام.» پیر باز هم به فرخ خیره شد:‌ «او در پی شماست چرا که نمی داند که حال، در دنیای باقی به سر می برد. روحش، هنوز در بند این دنیا ست.»

«از ما چه بر می آید؟» صدای مه لقاء می لرزید.

پیرمرد بار دیگر چشمانش را بست: «باید از دخترک طلب بخشش کنید. برای آمرزش گناه، کائنات، قربانی می طلبند...»

این بار، تنها، صدای هق هق های مه لقاء‌ سکوت را شکست...

ادامه دارد...

www.instagram.com/g.0.l.a.k

www.golak.ca

نویسندهادامه دارداستانداستانک
سلام. گلک هستم. اینجا براتون قصه میگم. قصه هایی که ساخته و پرداخته ذهنی مشوش است. سعی دارم با داستان گویی، رازهای مگوی دنیا را پیدا کنم. و چه رازی بالاتر از عشق؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید