قسمت ۵
خاطره ها مثل موج های خشمگین اقیانوسی طوفانی، یکی پس از دیگری به ذهن فرخ حمله میکردند و مرد جوان را ذره ذره در هم می شکستند.
فرخ در میان درب نیمه باز عمارت به همسر باردارش با ناباوری خیره شده بود و حالا میدید...
زنی ظریف و خجالتی، از میان توری ظریف تر از خطوط صورتش، به او، به فرخ، لبخند میزد. زن، گیسوان تابدارش را به دور شانه های باریکش رها کرده بود و انگار نامی را زیر لب زمزمه میکرد: «آلبرت».
و فرخ چقدر از این نام متنفر بود. اسمی پرطمطراق برای تک پسر نازپرورده خاندانی که از ازل نفرین شده بودند.
باز هم میدید...
انگار خودش بود و زن. انگار در میان بیشه ای ایستاده بودند و تا چشم کار میکرد، تاریکی بود و تاریکی. لباس سفید و بلند زن تنها سپیدی در متن سیاه شب بود. انگار نجوایی عاشقانه میکردند. انگار پیوندی میانشان بسته می شد.
فرخ چشمهایش را بست و اشک ها جاری شد.
اولین باری که زن را بوسیده بود، قلبش همانقدر به رقص در آمده بود که برای اولین بار، در این زندگی، مه لقاء را بوسیده بود. با همان عطش. با همان نیاز.
و با اینکه مه لقاء پس از اولین بوسه، های و های از ترس گریه کرده بود و او را در میان التهاب وصال رها کرده بود، زن به بوسه هایش با اشتیاقی برابر پاسخ داده بود.
اشک های فرخ انگار تمامی نداشت.
میدید که به دور از چشمان همیشه ناراضی مادربزرگش، در خانه ای کوچک، کنار رودخانه زلال و سبز رنگ با زن زندگی پنهانی را آغاز کرد، زندگی که یک سویش صدای خنده های زن بود و سوی دیگر، صدای ترنم پرنده های همیشه آوازه خوان. زندگی زیبا بود و زن زیباتر از همیشه، وقتی شکمش ندای یک شروع تازه را داد.
فرخ از درد به روی زمین چمباتمه زد. مه لقاء نگاهش به نگاه خیس شوهر گره خورد. حالا دیگر راز مگویی میان شان نبود.
آلبرت، اون مرد نفرین شده و ضعیف، روزها را در خانه اجدادی سپری میکرد و در زیر نگاه های نافذ مادربزرگ لبخند میزد و به امورات رعیت می رسید. در گرگ و میش شب های بلند ماه های گرم، به سمت خانه کوچک کنار رودخانه پرواز میکرد تا ساعاتی چند، در کنار زن و هدیه درون شکمش، باور کند که وجود دارد؛ باور کند که می تواند مردی باشد لایق این زندگی که در کنار رودخانه سبز به پا کرده بود.
« با زندگی ما چه کردی؟» فرخ زیر لب، خطاب به ماجان پرسید.
پیرزن انگار تازه متوجه حضور مرد جوان شده بود. جیغ کوتاهی کشید و جثه چروکیده اش را به پشتی سرخابی رنگ چسباند.
«ای وای بر من...» اشک ها ی فرخ پایانی نداشتند. بهتر، بگذار تا ابد در این آتش بسوزم و اشک بریزم. باید تا ابد اشک بریزم و ای کاش کور شوم.
مه لقاء روی رختخوابش نشست و شکمش را در آغوش کشید. زجه میزد اما چشم هایش خشک بود. انگار قرن ها گریه کردن دیگر اشکی برایش باقی نگذاشته بود.
« شما هیچ وقت لقمه هم نبودید...» صدای ماجان به دل مه لقاء چنگ انداخت.
«نه آلبرت لیاقت این زن را داشت و نه تو لایقش هستی...»
فرخ سرش را بلند کرد و به پیرزن خیره شد. نگاه نافذ ماجان، انگار نگاه مادربزرگ آلبرت بود.
«ولی همه چیز ناگهان اشتباه شد. قرار نبود هیچ کسی بمیرد...» صدای ماجان از گریه خش برداشت: «قرار نبود بچه بمیرد. مادلین کوچکم قرار نبود بمیرد...»
ادامه دارد...
www.golak.ca