ویرگول
ورودثبت نام
G.0.l.a.k
G.0.l.a.k
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

داستان ادامه دار:‌ «آینه های رنگی قسمت چهارم»

قسمت ۴

Image by: Unknown
Image by: Unknown

فرخ یک مرد عاشق بود.

اگر روزگار می پرسید که بهترین روزهای زندگی اش کی بوده، فرخ بی معطلی می گفت: همین امروز. همین ثانیه.

او نمی توانست زندگی اش را بی وجود مه لقاء تصور کند. خنده دار بود. اما این دختر نوجوان توانسته بود در مدتی کوتاه ذهن و قلبش را قلمروی خود کند و فرخ، بی توجه به نگاه های مات مه لقاء، در ورطه این عشق بیشتر فرو می رفت. انگاری عاشقی، باتلاقی بود که در ظاهر گلهای ریز مروارید می رویاند. اما در واقع، ذره ذره، جان عاشق را می ستاند. فرخ، بی پروا پا در این باتلاق گذاشته بود.

آن شب، وقتی با فریاد های مه لقاء‌ از خواب پریده بود، بند بند وجودش با زجه های زن به درد آمده بود.

در تمام طول روز، نگاه وحشت زده مه لقاء از ذهنش بیرون نمی رفت. اگر اصرار های ماجان نبود، بی شک آن روز را بر دل مه لقاء‌ سپری کرده بود.

تمام روز را با کلافگی، آسمان را به ریسمان می بست. برای حاجی آقا شرافت که به دنبال سفارش خود آمده بود، توجیه هایی ساختگی آورده بود و نگاه پیرمرد کینه ای شده بود.

بالاخره پدرش، همانطور که نوک سبیل های بلند و پرپشت اش را مرتب میکرد، گفته بود: برو خانه پسر. عاشقی کورت کرده، برو خانه که حداقل نان مان تخته نشود. فرخ پرواز کنان به سمت خانه رفته بود.

در بین راه از دست فروشی که همیشه نزدیک بازار فرش فروش ها بساط می کرد، اندکی زغال اخته نو برانه خرید. مه لقاء‌ اگر می توانست، از چاشت تا شام، فقط و فقط ترشی جات می خورد.

هنوز پا بر هشتی خانه نگذاشته بود که صدای جیغ های مه لقاء را شنید.

سراسیمه دوید. پله های عمارت را دو تا یکی بالا رفت، سکندری خورد. با این حال به شتاب خودش را به درب شیشه ای رساند. صدای مه لقاء بلندتر شده بود، اما فرخ مانند یک مسخ شده، جمله ای را که زن پشت سر هم تکرار می کرد متوجه نمی شد.

از ارسی به داخل عمارت نگاه کرد. مه لقاء در کنار رخت خوابش ایستاده بود، بالشتکی را محکم چنگ میزد و می گریست. پایین پایش، ماجان با حالتی مستأصل دست هایش را‌ دراز کرده بود. مه لقاء‌ زیر لب چیزی را تکرار میکرد. روی صورت ماجان جای انگشت های ظریفی نقش بسته بود. پیرزن می گریست و می گفت: ننه، رخصت بده...ننه رخصت بده تا برات بگم...

لای در مشبک و شیشه ای را باز کرد که ناگهان صدای مه لقاء، این بار واضح و شفاف، به گوشش رسید: «نکنه می خواهی این بچه را هم بکشی؟»‌

قدم بعدی فرخ خشک شد.

کلمات، بی شک از میان لب های همسرش خارج شده بود. اما صدا، صدای مه لقایش نبود. این صدا، صدایی بود بالغ تر از همسر پانزده ساله اش؛ صدای زنی بود که انگار تلخی های زندگی خشونتی پنهان در گلویش به عاریه گذاشته بود.

نوستالژی مثل رعد، فرخ را فلج کرد. خدایا، این صدا را قبلا کجا شنیده بود؟ او این ته رنگ از التماس را می شناخت، قبلا شنیده بود؛ انگار یک دست نامرئی، قلبش را از سینه بیرون کشید.

انگار، این بار اولی نبود که مه لقاء با موهایی پرپشت، روبرویش ایستاده بود و لبخند زنان دست به شکم برآمده اش میکشید و خنده در چشمانش می رقصید: «به زودی پدر میشی.»‌

خاطره ای کمرنگ از دخترکی با موهای فرفری قرمز که در دوردست ها می خندید از ذهنش گذشت.

مادلین...

ادامه دارد...

www.instragram.com/g.0.l.a.k/

www.golak.ca



داستاننویسندهنوشتنادامه دارگلک
سلام. گلک هستم. اینجا براتون قصه میگم. قصه هایی که ساخته و پرداخته ذهنی مشوش است. سعی دارم با داستان گویی، رازهای مگوی دنیا را پیدا کنم. و چه رازی بالاتر از عشق؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید