برای دلم و برای همه دل سوختگان
بعضی شب ها خیلی آروم می خوابید. صاف، مرتب، با پتوی نرم اش که می کشید تا روی سینه. در خواب به دنبال بچه ای که نداشت می دوید و از خوشحال دوستی که دور بود می خندید.
بعضی شب ها آروم می خوابید، اما انگار خوابی هم نمی دید. صبح که بیدار میشد، پتویی که تمام شب صاف و مرتب تا سینه اش را پوشانده بود، میکشید تا زیر گلو و به سقف خیره میشد. ماه ها پیش سقف اتاق خواب را بنفش کرده بود و از کرده خودش خیلی راضی بود. انگار دشتی از اسطوخدوس صبح به صبح سلامش می داد.
گاهی که در طول روز بی هیچ دلیلی اخلاقش گرفته بود و دلش از اون هم گرفته تر، با اخم کارهای شبانه را انجام می داد و می خزید زیر پتو. حتی قبل از اینکه خواب چشمانش را سنگین کند، می دانست که خوابش آن شب، مشوش خواهد بود.
به راست می چرخید، به چپ. پتو را کنار می زد، سردش میشد و دوباره تا چانه زیرش پناه می گرفت.
این شب ها، شب هایی بودند که انگار رویاهای رنگی هم ازش دوری می کردند.
در خواب میدید که در متنی خاکستری قدم می زند، گاهی می دود. اما هیهات که بر سر جایش ثابت می ماند. میدید که متن خاکستری پررنگ و کم رنگ می شود و او در تلاشی موهوم، سعی می کند تا به پررنگی متن چنگ بزند.
گاهی با صدای خاموش فریادهایش از خواب می پرید و با اینکه قلبش انگار جایی خارج از سینه اش می تپید، اما خوشحال بود که بالاخره از اون حفره خالی خارج شده؛ چرا که بعضی شب ها، نه خروجی بود و نه نفسی؛ و این ها، شب هایی بودند که انگار صدایش میکرد.
او، در متن خاکستری می دوید و فریاد خاموش میکشید و آن دیگری واقعا انگار صدایش میکرد.
صبح ها که بیدار میشد، با بدنی کوفته و روحی کوفته تر، خاطره ای کمرنگ از صدایی در ذهنش بود که آن هم با اولین پلک زدن خسته، از یادش می رفت.
ولی آن دیگری صدا می کرد و او ، همچنان در متنی ابدی می دوید و هر روز صبح با طلوع ٌآفتاب، ذهنش خالی میشد از خاطره ها.
چرا که صدا کردن برای آن دیگری آسان بود و فرار برای او.
پایان.
http://www.golak.ca