تو تنها نیستی.
صدای بارون ریزی که میخورد به نرده های بالکن از خواب بیدارش کرد.
چند دقیقه طول کشید تا یادش بیاد کجاست. بیرون، هوا گرگ و میش بود واز جایی باد خنک می اومد. احتمالا بازم پنجره اتاق خواب رو باز گذشته بود. تا حالا حتما بارون رخنه کرده بود تو و گبه عنابی رنگ ورو رفته اش رو خیس کرده بود. از جاش تکون نخورد. واقعا خواب های نیم روزی روی مبلش میچسبید. همچین که ولو میشد روش، انگاری یکی براش لالایی بگه. چشماش سنگین میشد. این روزا خواب، معشوقه اش شده بود.
دستی کشید به صورتش و خودش از خیسی که گوشه لبش بود چندشش شد.
نمیخواست از جاش بلند شه. اصلا چه دلیلی داشت که بلند بشه؟ آپارتمان فسقلی اش تاریک بود و به جز صدای بارون، هیچ صدای دیگه ای خلوتش رو بهم نمیزد.
فکر کرد تا شب چیزی نمونده. شاید بتونه خواب عصرگاهی رو به خواب شب بچسبونه و وقتی چشم باز کنه که دوباره روز شده باشه. کسی که منتظرش نبود. خودش هم منتظر کسی نبود.
بارون همچنان با شدت میکوبید به شیشه های پنجره و تا حالا حتما پدر گبه رو درآورده بود.
خودشو بیشتر فرو کرد توی مبل. آخیش، عجب مبل راحتی بود. تخت خریدنش اصلا بیخود بود. این روزا، هفته ای ۵ شب بیشتر رو روی همین مبل میگذروند. روی همین مبل چای و قهوه می نوشید، غذا میخورد. فیلم میدید، کتاب میخوند. چرت میزد. خیال پردازی میکرد. بیشتر اوقات اما، زل میزد به دیوار روبرو.
خودش میدونست چه مرگشه واز اعتراف فراری بود. خیلی وقت بود کسی رو ندیده بود و با این وضعیت، به نظر هم نمی اومد که بتونه حالاها کسی رو ببینه. دنیا و کائنات هم باهاش باب شوخی رو باز کرده بودن.
گوش تیز کرد. از جایی صدای نوایی اومد. چشماش رو باز نکرد. نه، اشتباه نمیکرد. واقعا صدای نوای پیانو از جایی می اومد. چشماش رو باز کرد و طاق باز خوابید.
صدای پیانو خیلی هم دور نبود. انگاری یک نفر همون نزدیکی ها مینواخت.
موزیک رو نمیشناخت. آدم هنردوستی نبود ولی این آهنگ داشت روحش رو قلقلک میداد.
پاکشان رفت سمت اتاق خواب. صدا حالا خیلی واضحتر می اومد. دم پنجره ایستاد و هیچ توجهی به اینکه پای برهنه اش چلپی فرو رفت توی گبه خیس نکرد.
تا پنجره رو بازتر کرد، نوای پیانو هم اوج گرفت. انگاری نوازنده می دونست که اون همین الان وارد این بزم عصرگاهی شده.
تک و توک چراغ خونه های اطراف روشن بودن و بیشتری، در کبودی غروب گم شده بودن. پنجره خونه ای که صدای پیانو ازش می اومد چارطاق باز بود.
نوازنده برای همه شهر مینواخت.
از میون بارش بیرحمانه بارون فقط میتونست گوشه ای ازپیانو رو ببینه و دست های ظریفی که به نرمی موج آب روی کلید های سیاه و سفید میلغزیدن.
زخمی که گوشه دلش جا خشک کرده بود کم کم جا باز کرد برای یک حس گرمتر. انگاری یک جایی توی دلش دهن بازکرده باشه و شهد این حس، وجودشو آروم بغل میکرد.
بارون حالا ملایمتر شده بود. بعد از مدت ها شهوت شنیدن و دیدن به جونش افتاد. شنیدن این نوای اغواآمیز، دیدن دستهایی که روحش رو نوازش میکرد؛ مهم نبود دست ها متعلق به کی بودن. این دست ها در این لحظه، دست های خدا بودن.
نوای پیانو قطع شد و همزمان انگاری هزاران نفر با هم کف زدن. شهر برای نوازنده هورا کشید.
دست زد، سوت کشید و هورا گفت و فکر کرد که ای کاش فردا هم این نوا رو بشنوه.
فکر کرد که فردا، حتما زودتر به این بزم عصرگاهی می پیونده.
فردا. حتی فکر بهش هم حالشو بهتر میکرد.
پایان.
(امیدوارم که در این روزهای بی قراری و عجیبی که درش گرفتار شدیم، روزنه ای از امید در دل تک تکتون وجود داشته باشه. و مهمتر از همه امیدوارم هر جا هستید سلامت باشید. گلک)
www.golak.ca