برای همه عاشقانی که چشم های معشوق را دیدن نیست.
«میای بریم بوس بوس بازی کنیم؟» دخترک همیشه همینقدر صریح بود و بازیگوش.
چشمان پسرک گرد شدند و پاهایش از حرکت ایستاد. «دختر حیا کن. این حرفا چیه؟»
دختر پشت چشمی نازک کرد و دستان باریک و آفتاب سوخته اش را در هوا تکان داد: « حیا. حیا. چه کلمه عجیبی.» پیراهن آبی و بلندش را با یک دست جمع کرد و قدم هایش تندتر شد. پسرک لحظه ای به رفتن اش نگاه کرد. «صبر کن.» دخترک به راهش ادامه داد. پاهای بلند پسرک به چابکی قدم های تند و کوتاه دختر نبود.
«چرا اینقدر زود عصبانی میشی؟» با لطافت دستی به شانه دخترک زد.
صورت دختر به سمت خانه کوچک سفید رنگی که در مسیر همیشگی شان از کنارش می گذشتند َ چرخیده بود. سکوت طولانی دخترک پسر را نگران کرد. به قهرهای گاه و بی گاهش عادت داشت. اما این سکوت...
«گاهی فکر میکنم چه آدمایی در این خونه زندگی میکنن.» صدای دخترک انگار از دور دست ها می آمد. شمرده و با ریتم آرام همیشگی. « دلم میخواست یک بار برای چای دعوتم میکردن تا بتونم یک دل سیر خونه رو تماشا کنم. پیچ امین الدوله را آب بدم و ...»
«پیچ امین الدوله رو از کجا دیدی؟» پسرک هم حالا خیره شده بود به خانه سفید رنگ کوچک. سقف های آجری خانه خبر از سال های ابهت و زیبایی اش میداد. درب اتوماتیک ماشین رو حتما یک زمانی دستی بوده. پسرک اگر خوب گوش تیز میکرد شاید می توانست صدای ناله درب را روی لولای زنگ خورده اش بشنود.
لحن دخترک رنگی از حرص گرفت: « ندیدم. خیال پردازی کردم.» معلوم بود هنوز قهر است و خیال آشتی ندارد.
پسرک اما به نازکشیدن های وقت و بی وقت عادت کرده بود. می دانست که چطور دل کوچک دختر را به دست بیاورد. «با یک پلمبیر خوشمزه لبخند بر میگرده به لبای شاهزاده؟»
صدای پسرک به نجوایی عاشقانه می مانست و نفس گرمش گردن دخترک را قلقلک داد.
دخترک لبخند زد و انگار جوانه ای تازه در قلب پسر بارور شد.
سال ها بعد وقتی پسرک رو به روی خانه سفید رنگ ایستاد٬ با کلاه ایمنی و نگاهی پخته تر از ۱۹ سالگی٬ به یاد حرف دخترک افتاد.
وارد حیاط کوچک خانه شد. دیوارهای شرقی خانه ریخته بود و پسرک می دانست که باقی خانه نیز به زودی به همان سرنوشت سپرده می شود. قدم هایش در میان ورودی خاک گرفته کند شد. هشتی خانه انگار غمباد گرفته بود بس که غبار گرفته و تاریک بود. شاید هم این دل پسرک بود که سالها بود به خود روشنی ندیده بود.
دخترک بی هیچ کلامی رفته بود. در آن روز گرم که انگار تابستانی بود در میانه جهنم٬ دخترک چشمانش را از پسرک دزدید و دیگر هیچ وقت بازنگشت.
بویی در هوا پیچیده بود. پسرک که دیگر مردی بود و شغلی داشت و ریش انبوهی٬ به اطراف نگاه کرد.
پیچ امین الدوله از دیوارهای غربی حیاط بالا رفته بود. دیواری که خراب میشد. پیچکی که به زودی می میرد.
عشقی که دیگر نبود.
پایان.
www.golak.ca