
بر تخت تیمارستان نشسته بود، از هر سویی صدای جیغ یا خنده به گوش میرسید، کمی آن طرف تر فردی با صدای بلند گریه میکرد و در کنارش، مردی به زخم های خشک شده روی دستش با شگفتی مینگریست و در همان حال میخندید.
پیرمرد اما تنها بر تختش نشسته بود و به سقف نگاه میکرد. از چشمانش اینطور میآمد که در حال تمرکز است؛ هرچند که در آنجا تمرکز امری سخت و بیهوده جلوه میکرد، تنها کار معقولانه همراهی با دیگر دیوانگان بود. با این وجود پیرمرد در حال تمرکز بود.
اما در ذهن او چه میگذشت؟ مرور خاطرات گذشته؟ تصورات اسکیزوفرنیایی؟ یا تنها به شرایط کنونیاش فکر میکرد؟
پیرمرد مدت زیادی بود که به اینجا آورده شده بود؛ از ابتدای آشکار شدن بیماریاش، چیزی حدود ۳۰ سال پیش.
بینایی پیرمرد همچون آب، به یک سیال میمانست، هر لحظهای به سویی میرفت، ثانیه ای سقف سفید آسایشگاه، ثانیه ای دیگر خنجری خون آلود و سپس بر نشانی مخصوص فرقهای شیطان پرستی ساکن میشد، سپس آسمانی زیبا با ابر های کوچک و پرندگان کوچکتر که لحظهای بعد به چاله ای خونآلود در اتاقی تاریک مبدل میشد و کوتاهتر از آنکه بتواند عکسالعمل نشان دهد به سقف سفید آسایشگاه تبدیل میشد.
بینایی اش دوباره شروع به حرکت کرد، خانوادهای شاد که در طبیعت نشسته بودند و با خنده گفتگو میکردند، سپس جوان و دختری که با اشتیاق دست در دست یکدیگر حرکت میکردند، سپس کودکی که با مادرش در کنار پیرمردی عجیب نشسته بود، پیرمرد در دست چاقویی خونآلود داشت. مادر، دست و پای کودک گریانش را محکم گرفته بود و به او اجازه حرکت نمیداد، پیرمرد با خنجر سیاه خونآلودش بر بدن کودک علائمی عجیب میکشید.
صحنه دوباره تغییر کرد، خانواده شاد در خانه خود نشسته بودند، پدر با کودک خردسالش بازی میکرد و مادر به دختر بزرگتر دروس مدرسهاش را آموزش میداد، سپس صحنه تغییر کرد، نوجوانی که در اتاقی تاریک و خالی ایستاده بود اما میتوانست شیاطین را درون اتاق ببیند. به طور مضحکانهای به هوا فریاد میزد، گریه میکرد، التماس میکرد اما یا کسی صدایش را نمیشنوید یا تظاهر به نشنیدن میکرد.
صحنه دوباره تغییر کرد، نوجوانی دیگر یا شاید همان قبلی، بر سر میزی ایستاده بود. در کنارش مردانی با چهره پوشیده به او خیره شده بودند و انتظار کاری را داشتند، نوجوان میدانست.
بر میز گیاهی خشک شده قرار داشت، پسرک گیاه را در دهان گذاشت.
صحنه دوباره تغییر کرد، همان چاله خون قبلی اما اینبار صدای شیاطین در سرش که بر سرش فریاد میکشیدند و انتظار پایان ماموریت را داشتند، مردی در کنار خون های روی زمین نشسته بود و هق هق میگریست و در کنارش زنی به آهستگی ناله میکرد، مرد خنجر را فشرد و ایستاد.
صحنه دوباره تغییر کرد، پسرکی بر صندلی با آستین بالا زده بسته شده بود، زنی که مادرش بود به همراه چند مرد و یک سرنگ ایستاده بودند و زیر لب کلمه ای را زمزمه میکردند: برگزیده
صحنه دوباره تغییر کرد؛ دوباره همان مرد گریان اما بدون اشکی بر صورت.
بر روی صندلی نشسته بود و در سکوت به چند گیاه خشک شده بر روی میز خیره شده بود، بایستی کار را انجام میداد؛ آخرین ملاقات.
صحنه تغییر کرد، شاید چند ساعت بعد، شاید چند سال.
مرد با چاقویی در دست از اتاق بیرون آمد، بدن مرد همانند چاقویش خونآلود بود، چه کرده بود؟ خودش هم مطمئن نبود.
با قدم های لرزان و سرگیجه به اتاق کناری رفت، در اتاق تنها چیزی که بود یا حداقل میتوانست ببیند زنی خفته در خواب بود؛ او که بود؟ آیا او را میشناخت؟ ذهنش درست کار نمیکرد، نمیدانست باید چه کاری انجام دهد. اما فریاد هایی که هر لحظه در مغزش بلندتر میشدند به او راهنمایی لازم را میدادند.
با چاقوی در دست و قدم های لرزان به سوی زن نزدیک شد که ناگهان پلک های زن از هم باز شدند
-چرا بیداری عزیزم؟
زن سوال را از مرد پرسید اما ناگهان متوجه لباس خون آلود و چاقوی در دست مرد شد، با گیجی و اندکی ترس به شوهرش نگاه کرد.
در همان حال فریاد های درون سر مرد به بلندترین حالت خود رسیده بودند، به او میخندیدند، فحاشی میکردند و او را به سخره میگرفتند.
مرد متوجه شده بود چه کسی در جلویش روی تخت خوابیده، متوجه شد در اتاق قبلی چه کاری انجام داده اما طوری که انگار عینکی خاکستری بر چشم داشته باشد نمیتوانست چیزی را درک کند.
زن با ترس و اضطراب از تخت بلند شد و مرد با آخرین دستوری که در سرش شنید به او حمله کرد.
صحنه دوباره تغییر کرد، پیرمرد به سقف آسایشگاه نگاه میکرد، آیا سقف همیشه این اندازه سفید بود؟
صحنه دوباره تغییر کرد، همان مرد، همان اتاق، اینبار زن به گوشه ای از اتاق افتاده بود و مرد با بدنی زخمی در گوشه دیگر.
زن از درد ناله میکرد، اما مرد ساکت با صورتی خونی و اشک آلود به زن نگاه میکرد، شکمش زخمی شده بود و دردی فلج کننده در بدنش پیچیده بود، اما انگار فراموش کرده بود چگونه درد را درک کند و پاسخ دهد.
زن در خود مچاله شده بود، چندین زخم در بخش های مختلف بدنش داشت، اما با این وجود همچنان زنده بود.
با تلنگر شیاطین در سرش به جلو حرکت کرد تا کار را تمام کند اما دوباره به آسایشگاه برگشت.
آیا سقف همیشه تا این اندازه سفید بود؟