پارسال بود که در وصف احساساتم به تو، ابنگونه نوشتم؛نوری میتابد، آنقدر ملایم و از فاصله ای مناسب است که چشمم را نمیزند. من اما بین این همه نور به او اعتماد کرده ام، در خیالم در آغوش آن نور گریه میکنم. آن نور را میبینم و صدایش را می شنوم که میگوید: درست می شود. این دنیا هنوز جایی برای نگریستن دارد.نور را ببین، دنبالم کن. من همینجا ایستاده ام تا تو بیایی. جلو نمی آیم که نترسی، دور نمیشوم که ساختمان وجودت به لرزه نیوفتد. صدایم میزند: غزل. صورتم را میگیرد و مجبورم میکند به بالای این چاه نگاه کنم: نور را ببین. تو را گرم خواهد کرد.
اما پایم توان ایستادن ندارد، نمیدانم نور تا کی آنجا خواهد بود. میترسم صبرش تمام شود و من هنوز در ته این چاهه بین لخته های خون درآمیخته با اب و سیاهی، توان بلند شدن نداشته باشم. میترسم برود. همانطور که بارها در خواب هایم رفته است...
اما حالا پس از یکسال، میبینم که فرای آنچه تصور میکردم صبر کردی، قضاوت نکردی، دردم را به رسمیت شناختی، گوش دادی، وصفم کردی، برای وصف کردن خودم به من واژه دادی.تو در بین این همه اشنای دور، غریبهای نزدیک بودی. کیلومتر ها انطرف تر، با لبخندی پشت مانیتور نشستی، و من را که گاهی دیو دو سر بودم که شاخهایش را در خود فرو میکرد و گاهی مار افعی که میخواست نیشش را به تو برساند تماشا کردی. دیو بودنم را، افعی بودنم را، دوام اوردی. اگر حمله ای کردم، حمله ای نکردی، نشکستی، خورد نشدی، منِ خورد خشمگین ناراخت را دقیقا همانطور که بود، تاب اوردی.زیر بار سنگین رازهایم له نشدی. با خودت میپرسیدم که جایی برای احساسات من داری؟ میتوانم از آنها با تو حرف بزنم؟ حوصله شنیدنشان را داری؟ کنجکاوِ شنیدنشان میشوی؟ شرمگین یا ناامیدم نمیکنی از گفتنشان؟ میتوانی وقتی گفتم، سریع راهحل ندهی؟ نگویی کودکانهاند، نگویی غیرطبیعیاند، نگویی فکر نمیکردم درگیر چنین موضوعاتی باشی، میتوانی هلم ندهی، پَسَم نزنی یا به گفتنِ بیشتر مجبورم نکنی؟ جوابشان همهشان آری بود. اگر میشد، تو را مانند برنده ها روی شانه هایم مینشاندم، وسط جمع می گرداندمت، به همه نشانت میدادم میگفتم ای مردم، منحی ظهور کرده.او منجی را به ظهور رساند. اوست همان پیر خردمند که قهرمان داستان را بیدار کرد. قهرمان داستان من. قهرمانی که ، ظرفی مناسب برای احساساتش یافته بود. میبینیدش؟ او بود انکه زیر بار من له نشد. اوست، همان بیدار کننده ی منجی درون آیینه. اوست همان درمانگر روان من...