۱.۱: چشمانش به رنگ زیتون هستند. چشمانش حلقههای خستگیِ خستگیناپذیر را پوشیدهاند، چشمانش بار غرایزی وحشیانه را میکشند. چشمانش چروک تنبیهِ خندههای سرش را حمل میکنند. چشمانش شاداب و پرطراوت هستند، برق شوری را میزنند که همانند آن در بقیهی ظاهرش کم پیدا میشود. بقیهی ظاهرش، تکرگههای سفید موهایش (که برخلاف انتظار که (از شناخت ریشه گرفته بود و) کاملاّ پرقدرت خود را در ذهن همه به جز خودش جا کرده بود، نهتنها مرتب نمیشدند بلکه تهریش تیرهاش را هم شریک جرم خود میکردند) و قدرت قامتش و لباسهای سادهاش بویی از جوانی و اشتیاق آن نبردهاند.
۲.۱: شب که میشود، فکر میکند، کمی تار میزند، به کتابش نگاه میکند، باز فکر میکند. یادش میآید، یادش میرود، ضربان قلبش را حس میکند که تندتر و تندتر میشود و سپس آرامتر و آرامتر، همنوا با تیکتاک ساعت. ساعتش بلند حرف میزند، کسی که از صدای ساعت بدش بیاید، در اتاق او دیوانه میشود. او نه، حس میکرد صدای ساعت، خود ساعت، عقربههای ساعت (که بهجای اعداد، احساسات را میچرخیدند)، کمال دیدهنشدنی مهره و پیچ ساعت، همه دوستانش هستند. خوب است حداقل ساعت را دوست خود میدید، دوستان زیاد دیگری نداشت.
بهنظر میآمد بین دو بخش وجودش در دعوای خیابانیست، یک اخلاقشناس و یک بچهگرگ. یکی چیزی که میخواهد بکشد و ببوسد، چیزی که افکارش پر از پرخاشگری و وحشت و عشقی نهچندان رومانتیک هستند. آن یکی هم پیر داناییست که در تلاش است با بیرحمی خاص خود، تمام اعمال و افکار را زیر ذرهبین بررسی و سپس سرزنش، کنترل، انتقاد، اصلاح و قطعاَ معذرتخواهی بکند (و باز هم ادامه بدهد.). خودش با خودش این دو غریزه را به ترتیب برعکس مجموعهی حسهای ششم و مجموعهی حس های هفتم مینامید. حسهای ششم همان بازپرس عاقلانهی پیر دانا، حسهای هفتم همان غرایز بچهگرگی اهلینشدنی که گاهی اوقات بیگناهترین نیازهایش زیر عینک کلفت قاضی خرد میشدند.
از اینجا پارادوکس شروع میشود.
(که از شناخت ریشه گرفتهاند)
آنقدر به حرف پیر دانا گوش داده بود که دیگر بنیادی شدهبود، نمیدانستی خودش پیر داناست، یا خودش صاحبخانه و پیر، مهمان، یا خودش گرگ و پیر قاضی، یا خودش پیر، گرگ مهمان (از نوع ناخوانده).
انتظار، ساده بود؛ خودش همان پیر است. (پیری که حالا چون گرگی نیست که او را هدایت بکند، درون آینه مشتری خود را پیدا کرده است.) و بعد، او را در طول روز میدیدند.
ظهر است. ظهر، کنار پنجرهی تمامقد که باز شده بود و نسیم سردش هر کسی به جز خود او را (که نهتنها بهندرت سردش میشد، اتفاقاَ همیشه گرمش هم بود) آزار میداد، پیدایش میکردند؛ نشسته روی صندلی، با ابروهای درهمرفته، بالارفته، چشمهایی که به هیچ جای بهخصوصی نگاه نمیکردند، سیگاری میان انگشتان، گاهاَ میان لبها، خاکسترش روی زمین افتاده است.
ظهر است و او شده یک شاعر غمدیده. دارد فکر میکند، هیچکس نمیفهمد به چه، خودش هم از این قانون مستثنی نیست. خودش بیشتر از هرکسی از روند پیچدرپیچ و غیرقابل دنبالکردن فکرهایش (که تماما با لعابی از ظرافت شاعرانه رنگ شدهاند) حیرت میکرد.
این روند حیرتانگیز با خوابیدن مادرش خورشید، میخوابید. از ذهن کوچ میکرد به بدن، تبدیل میشد به جریان حتی حیرتانگیزتر انرژی، روان شدن حرکت الکتریسیتهی خونین در مغز، قرمز شدن دوبارهی خون خاکستری ظهرگاه. او الآن یک عقرب است. با آرامش کشنده و شکنندهی چشمهایش به تو نگاه میکند. او تازه زنده شدهاست. البته هیولا نیست (هنوز راه زیادی تا آنجا مانده)، و همین ترسناکترش میکند. چون هتلداران و تجّار، او را در کازینوی قدرت میبینند. او را میبینند، با آن پالتوی بلند، دستهای چرمیشده، کلاه لبهدار روی سر.
در میخانه است. با بیپردگی و بدون شکی داستان دخترکی را تعریف میکند، همانی که پیراهنش آبی است، عادت دارد از پنجره به بیرون نگاه کند و در احساساتش غرق شود، همانی که زیادی جوان است تا مانند یک عنکبوت بمیرد.
در یکی از آن جاهای بینام (شاید گمنام) است. میزی مستطیلی و طویل جلویش است، یکی از آن میزهای پذیرایی که معمولا در خانههای اشرافی کنتهای ترسناک قصهها پیدا میشوند. شمعی وسط میز، لوستری بالای سر، هر دو چشمک میزنند. او پشت میز نشسته و بشقابی جلویش است، اناری از وسط به دو نیم شده و آب یاقوتیش بشقاب را تزئین کرده. دو چنگال سمت چپ بشقاب، یک کارد و یک قاشق سمت راست، قاشقی دیگر درون خود بشقاب است. داشت با بیپردگی و بدون شکی خاطرهی عشق دیشب را برای فردی که جلویش، آن طرف میز ایستاده تعریف میکرد. با هر کلمهی شیرین که روی زبانش میچرخید، آب دهانش راه میافتاد. در صورتش پنج دقیقهای مکث هست (رگهای از غم عصرانهی شاعر که در چشمانش مانده)، اما سریع جای خود را به هوسی حیوانصفت میدهد. این هوس خودرامشده است. میترسد خود را آزاد کند. از عینک کلفت قاضی میترسد، از آزاد نکردن گرگ و تحمل داغتر شدن هوسِ او بیشتر میترسد. در اتاق فقط یک نفر دیگر هست، اما رحمی به حال این ترس نمیکند. (خدا به فکرهایش رحم کرده که در میخانه این کارها را انجام نداد.) انار را با دست برمیدارد و آن را به دهانش نزدیک میکند. با همین دندانهای تیز و سفت و گرسنه، یاقوتهای آبدار را خرد میکند، با همان دهان تشنهی شهوانی آتشین خون انار را میمکد. دیگر نمیتواند خود را کنترل کند: بالآخره انارِ قلب را به او دادهاند، اجازهی تمام و کمال دارد که هر چقدر میخواهد وحشی باشد (حتی اگر این وحشت فقط لحظهای آزادی ببخشد.). قطرههای شربت از دهانش پایین میریزند، از چانه میافتند و در مکان ابتداییشان روی سینهی بشقاب جا میگیرند. شاید آن کنت ترسناک قصهها، خود او باشد. سرش را بالا میآورد، انار را کامل خورده، راضی شده و قرمز؛ قرمز از خون قربانی، از شربت عشق، شربت قلب معشوق. با همان دهان، شب که میشود، شربت را به معشوق مینوشاند. معشوق هم خون قلب خودش را با اشتیاق میپذیرد. این است، رسم و راه گرگ.
او را در میخانه میبینند و با خود فکر میکنند: قطعا پشیمانی دارد، قطعا شرم دارد، مگر پیر دانا مرده؟ قطعا از اینجا خواهد رفت، قطعا تغییری در چیزی، هر چیزی ایجاد خواهد کرد. میرود، بله؛ حالا که اینطور شد، همین حالا هم میرود. خدایا رحم کن! کاری کن برود. اما میبینند که چگونه ساعت میگذرد، از نوستالژی، سرمستی، ترس، وحشت، ندامت، «یوریکا!» و اضطراب رد میشود، عقربه هماکنون روی مسئولیت است، او هنوز نرفته. او اینجاست و هتلداران را به آه وجد، تّجار را به زانوی لرزه و دختران را بعد از بوسیدنشان، به گریه در میآورد.
او را در خانهی اشرافی گمنام دیدند، فکر کردند «آخر مرد حسابی، این چه کارهایی است؟ تو در خانهی خودت، ظهر و غروب و عصر و شب و روز، لب به شراب نمیزنی، اینجا جلوی یک نفر، خون قلب را سر میکشی؟» عبارت «یک نفر» طوری بیان میشود انگار کارش با وجود این یک شاهد جرم است و بسیار خجالتآور. اما غلط هم نمیگویند. یک شاهد هم، در مقایسه با تنها رازدارانش که مهرههای ساعت هستند، وحشتناک است. بعضی ظهرها، جلوی خود گرگ هم رازهایش را نمیگوید، چه شد جلوی این یک نفر، گرگ را آزاد کرد؟
واقعیت اینجاست، که نمیفهمند چه احساسی دارد. چشمهایش، همان چشمهای زیتونی، با وجود صداقتشان به طرزی مخوف احساساتش را برای غریبهها پنهان میکنند. شاید اگر فرد دیگری بود، از صدایش میتوانستید چیزی بفهمید، اما او نه. او صدایش را خودش برای غریبهها پنهان میکند، فقط در حدی اجازهی نفوذ میدهد که متوجه بشوید از گفتن داستان دخترک، نه پشیمان است، نه نگران، نه منزجر. در حدی هم اجازهی نفوذ میدهد که متوجه بشوید از خوردن انار، پشیمان هست، شاید نگران بشود، منزجر که نیست. هیچگاه از شب خود منزجر نمیشود.
۱. او هم گرگ است و هم پیر دانا، او نه گرگ است و نه پیر دانا.
۲. ممکن است فکر کنید از کاری که کرده (و خودش، که آن کار را کرده) شاکی باشد و شب را به فکر خشم و پشیمانی بگذراند. خیر، اینطور نیست.
۳. عکس قضیهی بالا، ممکن است فکر کنید کاری که کرده هیچ اهمیتی برایش ندارد. خیر، اینطور نیست. او دارد شب را به فکر خشم و پشیمانی میگذراند.
۴. ممکن است فکر کنید بین دو بخش وجودش در دعوای خیابانیست. خیر اینطور نیست. او یک چیز است. این دو بخش، نهتنها از هم جدا نیستند، نه تنها درهمتنیده هم نیستند، آنها یک چیز هستند. نه پیری هست و نه دانایی، نه گرگی هست و نه بچهای. فقط با خودش میتوانید ملاقات داشته باشید.
۱.۶: توصیف او کار خیلی سختیست. نشدنی نیست، اما چه کنم، سخت است. هر پاراگارافی هم که بالا خواندید، مطمئن باشید قبل از اینکه اینی که هست بشود، حداقل دو سه بار از زیر عینک کلفت قاضی و بازپرس بیرحمانهی پیر رد شده. بعضی جملهها دزدکی رد شدند و زمانی که پیر خسته و درگیر بود و تمرکزی روی برگهها نداشت، خود را بهزور جا دادند میان کلمات دیگر و بعد هم راضی نشدند بیرون بیایند. (پسنوشت: پیر هم دیگر خسته است، حوصلهی بازبینی و «بازویرایش» ندارد.)
۲.۶: شب که خونی بود، ببینیم صبح چه در آستین دارد. خورشید بیرون آمده و نور عنصر غیرقابل فهم او را زندهتر میکند، هالهی رنگ فیروزهای را مستحکمتر، لعاب فکرهایش را غلیظتر، و توصیفشان را سختتر. هیچوقت با صبح راحت نبود. کمی ترس داشت که در آن هوای بیشرم سحری، کاری بکند که بعدا فکر دستش بدهد، یا فکری بکند که بعدا کار دستش بدهد. فکرش خیلی دیرتر بیدار میشد، ظهر چشمهایش را باز میکرد و تازه شب به کار میپرداخت. بدنش مجبور بود که صبح بیدار شود، خود را به زور کار و مشغله و خورشید و کائنات و هر چه که هست از تخت بیرون بکشد. دوستش ساعت، که بالاخره موفق میشود بعد از چهاربار صدایش زدن توجهی از او جلب کند، کار را به دوست دیگر او (قهوهجوشی فلزی و قدیمی) واگذار میکند. او هم وقتی که منتظر آمادهشدن قهوه بود، به خوابی که دیده بود فکر میکرد. به پیازهایی که برای غذای ظهر لازم میشد فکر میکرد.
صبح خاصیتی خام دارد، پیازهای زیادی را همینطوری میاندازد وسط قابلمه. نه پوستی را میکند، نه ادویه میزند. همانطوری خرد شده تحویلت میدهد و مثل پلیس بالای سرت میایستد، داد میزند که بشقاب پر از پیاز را تمام کنی (تندتر! تندتر!)، فریاد پشت فریاد (بیشتر! بیشتر!)، چشمهایش مجنون هستند، میخوری و میخوری و گوشهایت سوت میکشند. اما چیزی که تو یادت میماند و بعد آن آشپز را به آن میشناسی، رفتار عجیب و دیوانهوارش نیست، بلکه همین است که پیاز ها خامِ خامِ خام بودند. نه پوستی کنده شده بود، نه ادویهای زده شده؛ تو بودی و بشقاب پیازهای خرد شده، که مجبور هم بودی تکتک لحظات این صراحت و برندگی را با گوشت و خون تجربه کنی و به یاد بسپاری.
صبح همین بود، دو ویژگی بارز «غیرقابل پیشبینی بودن» و «تشدیدکنندگی» را داشت. هر چیزی را ممکن بود شدید بکند. شهوت گرگ را میتوانست خشنتر بکند، یا عینک قاضی را کلفتتر. غم شاعر را رقتانگیزتر، انرژی دانشمند را زخمیتر. بدبختی این نبود که میخواهد چه کاری بکند، این بود که با چه میخواهد کاری بکند؟. انگار از آن قاتلهای محبوب (فقط از طرف طرفداران فیلم) بود، در اتاقی با کاشیهای سفید و پنجرهی باز و سقف دراز، عینک زرد و گرد خود را روی دماغ عقابی و درازش جابهجا میکند. این چشم را میبندد، آن چشم را نیمهباز میکند، ابروها را به ترتیب بالا و پایین میآورد و پیچ اسپانیایی نثارشان میکند. تفنگ در دستش است و قربانی های وحشتزده، نفس در گلویشان خیس و زبان در دهانشان خشک، روی صندلیهایی جلویش هستند. دستهایشان با طنابی زردرنگ («نه کشیشم نه درویش، ایمان که نیست، افت آبرو دارد اگر رنگش به عینک آفتابیم نیاید»)به صندلی بسته شده است. او هم بیاعتنا به حالِ قربانیان، تفنگ را از اینور به آن ور تاب میدهد. قبل از انتخاب شدن مقتول یکی از ترس و یکی از خشم میمیرد.
صبح، حواسش هم از موضوع اصلی زیاد پرت میشود. هی تفسیر متن را برای معلمهای ادبیات دشوارتر میکند، اینقدر به آشپزِ پلیسمانند و عینک و دماغ قاتل پر و بال میدهد! میگویی ولمان کن، کار و زندگی داریم؛ گوش نمیدهد که. نمیفهمی اصلا چیست، چگونه است، الگوی رفتاریش چیست، علل و معلولهای روانشناختیش چیست، فلسفهی فلان نظریهاش چیست. هیچی نمیفهمی. با هر فکر، گیجتر و گیجتر میشوی. گرگ و پیر هم صبحها همین گیجی را دارند. هر کدام یک طرف آيینه ایستادهاند، شطرنجِ سبک رومانتیک بازی میکنند، در اصل، هر استراتژی طولانیمدت برای رسیدن زودتر به کیش و مات را از کشتی به بیرون پرتاب میکنند. او هم میانشان نشسته، با همان دستهای چرمیشده هرازگاه مهرههایشان را جابهجا میکند (آنها را سرزنش، و تشویق به یادگیری از مهرههای ساعت میکند.)، با ابروهای درهمرفته و بالارفته توجهش را از این به آن، از آن به این، از شاه به اسب، از رخ به فیل تاب میدهد. با همان چشمهای زیتونی نگاهش را از میز و آینه و بازیکنان به پنجره میبرد، چشمهایش ترکیب تمام ساعات احساسات هستند، آنها شاید نصف کمتر کهکشان را هم در آن رنگ زمینی و خام خود نداشته باشند، اما شرح کامل و تماماً صادقانهی پارادوکس را به صورت عینی و دقیق دارند، گرگ و پیر و مهمان و صاحبخانه و شاعر و قاتل و آشپز و فلان و فلون -که نویسنده در نوشتنشان رودهدرازی بیشرم و بیحد و مرزی کرد- را دارند.