ویرگول
ورودثبت نام
مهسا مهدی‌آبادی
مهسا مهدی‌آبادی
مهسا مهدی‌آبادی
مهسا مهدی‌آبادی
خواندن ۶ دقیقه·۴ ماه پیش

زمستان در تابستان: قدیس، اوروبوروس

این اثر تخیلی است. هرگونه شباهت شخصیت‌ها و رویدادهای این اثر با افراد واقعی(زنده یا مرده) یا رویدادهای واقعی، تصادفی و غیرعمدی می‌باشد.

 

چیزی عمیق در وجودش رخنه کرده بود.

حتی به خدا هم اعتقادی نداشت، اما هم‌اکنون جلوی دیوار زانو زده بود، دیواری که خود به معمار دستور داده‌ بود بسازد. دستور داده بود برای ساخت این اثر، هم از مساجد الهام بگیرد و هم از کلیساها. شاید باید طبیعت و خوی وحشی‌گرایانه و اجتناب‌ناپذیر ببرها را هم به این دو مورد اضافه می‌کرد.

می‌دانست که این‌ها چیزی جز تلاشی برای پیدا کردن معنا نیست، چیزی جز تلاشی رقت‌انگیز برای آرامش دادن به خود نیست. تلاشی برای به دست آوردن حسِ داشتن کنترل، زمانی که به راستی کنترلی روی چیزی نداریم و نخواهیم داشت. و دنیا با تاس‌های خود بازی می‌کند و زندگی ما را رقم می‌زند، و ما هنوز جلوی صلیب زانو زده‌ایم، به امید اینکه چیزی که خود ساخته‌ایم به کمکمان بیاید.

همه‌ی این‎ها را می‌‎دانست. و هنوز آن جلو نشسته بود. حتی نفهمید چه شده. جایی در قفسه‌ی سینه‌اش خالی بود، سبک بود؛ نفس‌ها توخالی بودند، نگاه‌ها سطحی. انگار وسط این گرمای عذاب‌آور و سنگین تابستان، ناگهان زمستان شده بود. شاخه‌ها خشک و نوک انگشت‌ها خنک، نشانه‌های درماندگی و پریشانی.

دست‌های یار به  ذهنش آمد: صاف، کنجکاو، فعال و باریک. پوستی به احساس مریم بی‌گناه، چشم‌هایی به هیجان تمام آتش‌های جهنم. گاهی حس می‌کرد همان دست‌ها هستند که او را به جهنم خواهند کشاند. و بعد یادش می‌آمد که جهنمی که ما می‌شناسیم همانقدر واقعی‌ست که یک روباه نه دم، یک ناواگونجارا. گاهی به فکر این خشم عجیب و غریبش می‌افتاد. خشمی که مثل ابرهای بهار بود: ابرهایی در کل آرام، صبور، گاهاً آسمان را لکه‌لکه می‌کردند، ولی یکهو روزی طوفان می‌شد. ما فقط طوفان را دیدیم، ندانستیم در آسمان باد ابر را عصبانی کرد و او هم باد را به چرخش درآورد. باد بیچاره، به نظر خود چیز خاصی نگفته‌ بود.

به دست‌های خودش نگاه کرد، انگشت‌هایی زیادی لطیف و بلند و آرام برای شهزاده‌ای مثل او. کنار انگشت وسط دست راستش زبر شده بود، از بس قلم دستش می‌گرفت. این دست‌ها می‌نوشتند، معامله‌هایی را به هوشمندی امضا می‌کردند، کتاب‌های مربوط به اساطیر مشرق زمین را با صبر ورق می‌زدند. اما وقتی که نفس صاحبشان تند می‌شد و چشم‌هایش برّنده‌تر از فلفل درون غذایش، به سختی لرزش خود را کنترل می‌کردند. بقیه چه می‌دیدند؟ فقط پسر آرام شاه (آن پسری که قرار نبود شاه بشود) را می‌دیدند که به بهترین نحو کارش را انجام می‌داد و البته اعتنایی هم به کسی نمی‌کرد؟ کسی که مثل مار با خونسردی در ذهن خودش می‌خزید و با زندگیش خوش بود؟ جوان صبوری می‌دیدند، یا ببر دندان‌بسته‌ای را؟ ببر حضورش خیلی کم بود، بسیار کم، اما وقتی می‌آمد او فکر می‌کرد دیگر همه انسان پشت چشم‌هایش را فراموش کرده‌اند.

ببر
ببر

مار
مار

به بالا نگاه کرد. مجسمه‌ای سفید که در طول زمان کدر و طلایی شده بود. سری با تاجی از خار، یادش نبود این یکی کدام از آن ناجی‌ها و درویشان است. صورت اکثرشان به همین‌ شکل بود. چهره‌ای رنج‌آمیز، دست‌هایی مطمئن و بدون تحرکی ناشی از اغتشاش. سرش را کج کرد، مثل قدیس بالای سرش. رنجی موقتی می‌کشید، در این گرمای تابستان. همین بود، حداقل در زمستان این رنج معنایی الگووار پیدا می‌کرد، تابستان چه وقت این احساسات بود؟

حتی چیزی هم از این خدای خیالی نمی‌خواست، پس چرا اینجا بود؟ رنج کشیدن مقدس؟ فریب فهم و کمک؟ بخشش؟ او گناهی نکرده بود که نیاز باشد بخشیده شود (اگر نیازی به بخشیده شدن گناه‌ها هست). گناه‌های دست‌ها و دهانش به پاکی متناقض بدن یار بخشیده می‌شدند. فکرها و وسوسه‌هایش به حرکت اسب و مات حریف (شظرنج ظهرهنگام) بخشیده می‌شدند. متأسفانه عیسی در دنیای ما فانی‌ها بخشیده نشد، اعدامش کردند.

 این مجسمه‌ی لعنتی قدیس هم مانند پنجره بود در بهار (باری دیگر بهار). پنجره را می‌بندی، از گرما تلف می‌شوی و سرت درد می‌گیرد. پنجره را پنج سانت هم که باز می‌کنی از سرما هوشیاریت را از دست می‌دهی و باز هم سرت درد می‌گیرد. ای بابا! از بین این همه چیز، باید سردردهای مزمن را به ارث می‌برد؟

مجسمه‌ی «لعنتی» قدیس
مجسمه‌ی «لعنتی» قدیس

رنجش فقط سردردهای مزمن نبود، که بی‌اعتنا به فصل و ساعت روز گریبان‌گیرش می‎شدند. رنجش از گسستگی مار و ببر بود. دلش می‌خواست به خود حق بدهد، خسته بود، مضطرب بود، یار نبود، حواسش نبود، ببر عصبانی می‌شد، زودتر عصبانی می‌شد. خشم او را می‌گرفت، آتش چشمانش را قرمزتر می‌کرد، کمی آسیب می‌زد، حرص می‌زد. صدایش بالا می‌رفت، با کمی طعنه و کمی بدوبیراه، می‌گذشت. به واقعیت و دلیل این خشم حق می‌داد و بعد نگاهش به پنجره می‌افتاد، به سر قدیس،

که بیرون پنجره کنار درخت‌های چنار،نزدیک برج های عبادت‌خانه، دیده می‌شود. نگاهش می‌افتاد به چشم‌های بسته، خارهای تاج، کجیِ سر، پارچه‌های لباسش که سنگین و مرغوب در سنگ تراشیده شده‌ بودند. قدیس را می‌دید، و به این خشم ساعات گذشته فکر می‌کرد، به نامربوطی مار و ببر. می‌رفت در همان ساختمان عبادت‌خانه که به فرمان خودش، تلفیق فرهنگی زیبایی داشت. زیر همان مجسمه، همان شنل بلند سنگی سینه‌اش خالی می‌شد، نفسش پوچ می‌شد. ذهنش مغشوش می‌شد، به دست‎ها می‌رسید و به گناهان ذهنی، به هیجان عشق. و باری دیگر رنج، و او شاید مار بود، اما اوروبوروس بود؛

و خود را گرفتار می‎کرد، می‎چرخید، ببر مار را به دندان می‎گرفت و مار می‎پیچید و دندان زهرآگینش را به گردن ببر فرو می‎کرد؛

و او دارد خود را می‌خورد و نابود می‌کند، و ناگهان اوروبوروس دمِ به دهان خود را می‎کَنَد و چرخه تمام می شود.

خورشید داشت غروب می‎کرد، مجسمه رنگی آبی به خود می‎گرفت. چشم‌های بسته‌ی قدیس ناگهان خود را تیره‌تر می‌نمودند. او هنوز نگاهش به چهره‌ی مجسمه بود. دست‌هایش هنوز هم‌دیگر را گرفته بودند، انگشتان در هم بافته شده بودند، آرام آن‌ها را جدا کرد. اولین نفس عمیقش را در زمانی که اینجا نشسته بود کشید. چه شد؟ شب شده بود و خدا چشم‌هایش را بسته بود، زمان شیطان فرا رسید؟ نه، انگار دوباره مار رسید. هنوز پایی از ببر حمل می‌کرد، پایی از فیل و یکی هم از اسب، هنوز خمیدگی پشت گاو نر را داشت، هنوز دهانش نوک خروس بود و با گردن طاووسیش به اطراف نگاه می کرد. هنوز فقط مار نبود، اما آیا هیچ‌وقت فقط مار بود؟ آیا تنهایی و جدایی مار، مثل احساس نیازی به وجود خدا برای وجود بقیه‌ی دنیا، فریبی بیش نبود؟ احساسی برای کنترل بیش نبود؟ شاید ناواگونجارا هم افسانه بود، اما مارِ او هم مثل افسانه‌ها، هیچوقت فقط مار نبود. مثل همین عبادت‌خانه بود. عبادت‌خانه‌ای که به دستور یک خداناباور ساخته شده بود. نه کاملا یک کلیسا بود و نه کامل یک مسجد، زمینی که همان خداناباور الآن تازه از رویش بر می‌خاست، بعد از یک ساعتی که به تماشای مجسمه‌ی قدیس پرداخته بود. هنوز نه دنبال خدا بود و نه دنبال بخشش. هنوز نه ببر رفته ‌بود و نه واقعیت و دلیل خشم. فقط خورشید و مجسمه خوابیده بودند و ذهن و زمان کمی رحم نشان داده بودند. فقط صبحی مبهم و یاری زیبا در انتظار بودند.

ناواگونجارا
ناواگونجارا
متن کوتاه ادبیروانشناسیداستانک
۳
۰
مهسا مهدی‌آبادی
مهسا مهدی‌آبادی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید