من زودتر از برادر بزرگترم به دنیا آمدم!
چهار سالم بود که پدرم مشهد و کار در کارخانهی شیرآلات را رها میکند. من را لا به لای اثاث خانه پشت یک نیسان آبی میگذارد و به تهران میآورد. برادر بزرگترم وقتی به دنیا آمد که پایم را روی آسفالت یکی از کوچههایش گذاشتم. از همان لحظه انگار زنجیری به پایم که نه! به قلبم وصل شد. زنجیری که قلبم را اسیر تهران کرده. من در تهران دوست پیدا کردم و خندیدم. من با تهران عاشق شدم و اشک ریختم. من در ایوان انتظار میدان ولیعصر با خودم قرار ملاقات گذاشتم. من در بلوار کشاورز قدم زدم و رویا بافتم. من در پارک لاله خاطرات تلخ و شیرینی دارم که میشود یک مجموعهی داستان کوتاه خوب از درونشان بیرون کشید. من در بهارستان فکرهایی به سرم زدهاند که مسیرم را عوض کردند. کافههای تهران با بوی خوش قهوه من را مست میکنند. نشستن در متروی تهران میتواند آرامم کند. حالا با #راه_برو ، شهر را اندازه میگیرم و قدمهایم کیلومتری شده. قدم میزنم و به سمفونی پاییز گوش میسپارم. راه میروم و درس خیابانها را از بر میکنم. بله! چشم انداز توچال و آنقدر برایم شورانگیز است که میخواهم فریاد بزنم: تهران! عاشقتم داداشی!