reyhane.yazdi
reyhane.yazdi
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

جای چند عدد دندان را روی دستش یافتم3

سلام دوستان حالتون خوبه

قراره اینجا ادامه این خاطره مو بگم که قسمت آخرشه واسه این که بیشتر در جریان اتفاقات قبلی قرار بگیرین میتونین دو قسمت قبلی خاطره مو از این لینک ها بخونیین

جای چند عدد دندان را روی دستش یافتم(خاطره یک از روز هایم ) - ویرگول (virgool.io)

جای چند عدد دندان را روی دستش یافتم2 - ویرگول (virgool.io)

که اصلا اصلا زیاد نیس در حد پنج دقه وقتتون رو میگیره

وارد کلاس طنز شدم و در سمت راست کلاس در ردیف دوم نشستم .در ردیف اول سه دختر جلویم نشسته بودند ،از آن دختر های ساده ی شهر ،از آن ها که هنوز نگرفتند رژلب به دست یا که فکل ها را بنشانند برای تماشای اهل نظر و با لباس هایی ساده نشسته بودند تا یابند مثلا گنجی در کلاس طنز

حدود ده دقیقه از شروع کلاس گذشت و صدای قدم هایی آهسته از پشت در کلاس آمد .با قدم اول استاد ،مولکول بویی پر هیجان به دماغم برخورد ،یادگار سیگار عزیر را جلوی چشمم آوُرد. بیشتر بو ها اصابت کردند به ردیف اول ، آن ها هم گیج شدند گیج آن نیکوتین ابله

به یه فین مولکول بوی آویزان به دماغم را راندم اما تلخی سیگار را هنوز بر خاطرم داشتم.خلاصه استاد داخل کلاس شد و شاید بهتر است بگویم که کهنه پیر دانشگاه وارد طنز کلاس شد.

بعد از بوی سیگار پاهای استاد وارد کلاس شد ،آخ بلندی استخوان پایش کشید ،ساق پای دیگر به کمکش آمد اما آن ساق هم دردش آمد و دوباره جیغی کشید و چند میلی متر به ترک هایش اضافه گشت .بعد از پاها ، آن اندام نحیف و لاغر استاد وارد شد ،لرزش اندام استاد به اندام هایم سرایت کرد .ترسیدم که استاد استحکاماتش فرو بریزد یا که چانه اش از خستگی ثابت بماند و یا کلمات زیادی آرام بگیرند و با نرخ لاک پشتی بیرون بیایند و چشمان ما را خوابی زیاد بگیرد .

یک سری ریش سپید و سن و سال دار در محدوده ی دهان تمرکز کرده بودند،ریش ها عظمتی بر چهره استاد می انداخت و آن قیافه ی چروکیده را کمی ممتاز می ساخت .مرزبندی ریش ها او را به بزی پیر شبیه کرده بود کهچست و چابک نبود اما انگیزه جوانی در درس دادنش بود.رنگ پوست استاد جوگندمی بود و در اثر وحشی بازی فوتون های خورشید اندکی سبزه شده بود.موهایش اندکی یاغی بودند و با گذر سالها تعداد زیادی از آن ها فرار کرده بودندو تعدادی اندک از مو ها باقی مانده بود که دلشان واسه پیرمرد سوخته بود و می دانستند بدون آن ها قیافه پیرمرد داغون تر می شود .

اما...اما.. راستش را بگم که عجب کتی، تیپ زده چون جنتلمن های خارجی ،آن چهارخانه ی قهوه ای یادم می اندازد خاطرات با کلاسی از استاد های خارجی

خلاصه که یک نفر خانم چاق را آورده بود که لیست حضور و غیاب را بخواند .....صبر کن.. مگر خودش چشم ندارد ،وای چرا مردمک هایش سرگردانند و مدام یه جای دیگری می روند ، اگر کور است پس چرا عینک دارد ،چرا طنز جالبی در نگاش دارد . وقتی به یک نفر باید نگاه کند چرا مردمک هایش جای دیگری می روند ،انگار که گوش آدرس اشتباهی به او می دهد.راز چشم هایش پنهان بود شاید دیگر اندکی از بینایی برایش مانده بود.

نمی دانم

من به عنوان مهمان در کلاس نشسته بودم و او هم که نمی دید پس نمی خواست معرفی بعید

آن استاد فقید که یادم می آورد فسیلی از قرن پیش

شروع کرد به سخنرانی ....که چرا تکالیف را تحویل نمی دهید مثل آدم حسابی

اگر بی تفاوت شوید ...دیگر هستید سنگی جامد ...بی احساس.. رو مخ ... معمولی و دچار لحظاتی فرسوده

باید انجام دهید کار های زیادی تا روال معمول خارج شود از شما آدمای داغون

این سخنش به دلم چسبید و ازش خوشم آمد .بعد هم استاد شروع کرد به سخنرانی و معرفی منابع


راستش من تو این خاطره سعی کردم بگم که از محیط پایان نامه و مهندسی کمی زدم بیرون تا کلاس طنز رو هم تجربه کنم...آقا اصن خوبه شما چیزای جدیدو تجربه کنید خب

و من مهندسی هستم سردرگم بین ریاضی و شعر شاعری و همیشه تلاش می کنم یه کاری انجام بدم که از رکود جلوگیری کنم ..راستش نمی دونم آخرش چی میشه ولی تمام تلاشم اینه که تو هر راهی که دوسش دارم بهترین تلاشمو بکنم تا تو انتهای مسیرم یعنی جایی که دندونام سفید شد شرمنده خودم نباشم...آقا اصن هرکار می خواین بکنین و بیفتین تو چاله زیاد اما انجام بدین فقط که آخرش شرمنده خودتون نباشین....

ممنون از نگاه دوست داشتنی تون

اگرم نظری بدین راجع به نوشتم که خیلی گُلین



پایان نامهطنزداستان کوتاهداستان طنزانگیزشی
.باشد که رستگار شویم.عاشق نوشتن و تولید محتوا….ایمیل من reinyazdi@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید