حسین رضا بیانوندی
حسین رضا بیانوندی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

اتاقِ عجیب

اتاق کوچکی بود، آدم حس راحتی در آن داشت. انگار کاملا به اندازه ساخته شده.

شروع به تمیز کردن اتاق کردم و پس از مدتی وسیله‌هایم را چیدم. از دَر که وارد می‌شدی، دیوارِ سمتِ چپ عمود بر دَر و دیوارِ سمتِ راست بود و دیوارِ سمتِ راست بود. در بر روی دیوارِ سمتِ راست قرار گرفته بود. چیدمان و جای وسایل مشخص بود، آخرین قاب عکس را هم بر روی دیوارِ خالیِ سمتِ چپ گذاشتم. حال زمانش رسیده بود که مهاجرت کنم؛ پس بر روی مبل روبه‌روی دیوارِ سمتِ چپ نشستم، هدفمونم را برداشتم و موسیقی بی‌کلامی را با چاشنی صدای باران پخش کردم.

بدون حرکت و خیره به عکس سعی کردم وارد دنیای او شوم.

/کات/

خیابان انقلاب

ظهر یک روزِ تابستانی به سمت تئاترشهر می‌روم. هندزفری در گوش دارم و یک موسیقی دلخواه را گوش می‌کنم. هوا گرم است اما نسیم خُنک، هر از چندگاهی گرما را از روی صورت پاک می‌کند. در حال قدم زدن هستم و پس از گذشتن از سینما بهمن به حصار های دانشگاه هنر تهران نزدیک می‌شوم. صدای خنده و خوشحالی دانشجویانی که در حیاط هستند به گوش می‌رسد. پاکت نامه‌ای بر روی زمین افتاده، آن را برداشتم و گس از نگاه به اطراف، نوشته‌ی روی آن را خواندم. "نامه‌ای از من به تو که در جان من نشستی"

داستان برایم جالب شد، می‌دانم برای من نوشته‌است اما این حریف کنجکاوی من نشد و نامه را باز کردم.

به نام آنکه عشق را در من، با تو زنده کرد.

***** عزیز سلام (از گفتن نامِ شخص معذرویم). امروز که این نامه را می‌نویسم سال‌ها است از آشنایی ما می‌گذرد. هر دو می‌دانیم که بخشی از عُمرمان را در کنار هم زندگی کرده‌ایم، به اشتباه و یا درست نمی‌دانم. مدتی است به این فکر می‌کنم که اگر اشتباه باشد چه؟! فکر است دیگر.... به سراغ آدم می‌آید. میخواستم به تو بگویم که شاید مدتی....

/کات/

موسیقی تمام می‌شود و مرا از دنیای خیال به دنیای واقعی می‌آورد. به خُشکی شانس... در لحظه‌ای که حستس ترین کلمات نامه را می‌خواندم نباید این اتفاق می‌افتاد. حال ذهنم درگیر آن نامه است.

آن‌طوری که پیش می‌رفت امکان تمام شدن رابطه‌شان وجود داشت یا اصلا شاید از گفتن آن‌ها پشیمان شده و نامه را بر زمین انداخته... اما تا آنجایی که به یاد دارم، نامه باز نشده بود....پس....پس امکانش هست که کسی از کسی جُدا نشده باشد... اما شاید نامه را که داده است، دختر خوشحال و خندان (شاید فکر می‌کرده است که معشوقه‌اش برایش نامه‌ای دلبرانه و عاشقانه نوشته است) از او خواسته است تا با صدای خود محتوای نامه را به او بگوید. و پس از شنیدن... نامه را بر زمین انداخته باشد؛ یا شاید هم نامه را که گرفته، از کیف‌اش، کوله‌اش یا از دست‌اش افتاده و آن را گُم کرده...

نمی‌دانم.... نمی‌دانم

کلمات به صورت نامنظم فکرم را آزار می‌دهند و نمی‌گذارند درست تصمیم بگیرم...آخر داستان آن‌ها چه شد؟

بروم کمی بخوابم، شاید ادامه نامه را در آن‌جا خواندم.


عشقنامهعاشقانهرابطهکات
به نام ربّ جان/ هُنَرمَند دَر بَند هُنر/ من مسئول نظرات دیگران نیستم، در اینجا و توییتر می‌نویسم و می‌نویسم....
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید