حسین رضا بیانوندی
حسین رضا بیانوندی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

شاید چند دقیقه‌ی خیالی

میدونم آخرش یه روز میام دنبالت باهم میریم خیابون انقلاب،دست همو میگیریم و راه می‌ریم. مقصدمون خیابون ٣٠ تیره ولی اینا همه‌ش بهونه‌‌س، چون میخوایم زمان بیشتری رو باهم بگذرونیم، بیشتر دست همو بگیریم و بیشتر همو دوست بداریم.
دست تو دست، پا میزاریم روی موزائیک‌ها و هرکی پاش بره رو خط سوخته، توی پیاده رو میدویی و منم دنبالت....
آخرشم خسته می‌شی و باهم گوشه خیابون روی جدول‌ میشینیم و خودتو رها می‌کنی توی بغل من. باد می‌خوره توی موهات و عطر زیباشو توی هوا پخش میکنه؛ تو چشمام نگاه می‌کنی و دنیا غنچه‌شو وا می‌کنه.
میدونی، آخرش که ما بهم میرسیم قشنگه، همه‌ی انتظاراش قشنگه...!
دوباره به راهمون ادامه میدیم، چراغ قرمزه و من و تو وسط خیابون که نمیدونیم وایسیم یا بریم... دستت رو میکشم و از وسط خیابون رد می‌شیم. آب معدنی‌ای که واسه‌ت گرفتمو میخوای وا کنی الکی زور میزنی میگی نمیتونم و میدی به من که برات دَِر آب معدنی رو باز کنم و بعدش که سیراب شدی، آب خُنک رو توی گرمای تابستون می‌پاشی رو من و بعدشم فرار می‌کنی و بازم منو دنبال خودت می‌کشونی....
یه گل رُز آبی برات گرفتم و وقتی از دستم میگیریش برق توی چشماتو بهم هدیه میدی و کلی ذوق می‌کنی، ناخودآگاه میپری توی بغلم و تشکر میکنی.
دوباره دست همو میگیریم و اینبار یکم آروم‌تر به راهمون ادامه میدیم.
روزتو برام تعریف میکنی و مابین صحبت‌هات بلند بلند می‌خندی و دوباره ادامه میدی.
همونطور که دستامون توی هوا تاب میخورن، خسته شدی و شروع میکنی به غر زدن که چرا مسیر دوره؟ و من تو رو به زور همراه می‌کنم.
هر از چند گاهی شاخه گل توی دستت رو بو میکنی و از خوش‌بو بودنش بهم میگی ولی دلبر، تو نمیدونی که عطر موهات یه چیز دیگه‌س....



به نام ربّ جان/ هُنَرمَند دَر بَند هُنر/ من مسئول نظرات دیگران نیستم، در اینجا و توییتر می‌نویسم و می‌نویسم....
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید