ح جیمی.
ح جیمی.
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

بختک

از صبح که بیدار شدم هرلحظه ممکنه قلبم از قفسه سینم بزنه بیرون و معترضانه بدنبال آرامشی که از دست داده بگرده، شایدم اونقدر کوبید که توانشو از دست داد و همونطور میون ریه‌هام مچاله و خرد شد...احساس می‌کنم سکوی قلبم رو از دست دادم، چون تو ازم امروز دوری، بهم بگو که فقط امروز دوری و فردا به خونت برمی‌گردی، بهم بگو که از امروز تا امروز فقط دوری و این ماجرا قدمتش فقط به اندازه‌ی چندساعته و به انداره‌ی چند روز نیست...

دیشب تا صبح خوابت رو میدیدم، اونقدر توی خوابم دیدمت که فکر نمی‌کنم فرصتی برای خوابیدن داشتم... قبل خواب اونقدر جدایی و تنهایی رو حس کردم‌ که فقط داشتم به هزار راهی که باعث بیشتر تنهاشدنم میشه فکر می‌کردم، تا تهِ تمام راه‌هارو رفتم و سرآخر با همشون به یک مقصد رسیدم که اینطوری فقط تنهاتر میشم و این چیزی نیست که میخوام...نمیدونم تازگیا یا اخیرا بقول تو، چه اتفاقی برام افتاده که توی تنش و هیجانات شدیدی که تجربه میکنیم نمیتونم بمونم، فوری ترس از تنهایی و ترک شدن میان سراغم و منم برای بدتر نشدن میخوام فقط عبور کنم...آخرین باری که باهام حرف زدی، پشت تلفن بود و منم در سکوت به صدات و گاهی به کلماتت گوش میدادم..‌.احساس سرخوردگی داشتم و حس کردم ناامیدت کردم...تصمیم گرفتم تغییر کنم اما باز دوباره دیشب...

صبح که بیدار شدم قلبم تنگ و فشرده بود و چون تمام اون راه‌های اشتباه رو دیشب مرور کرده بودم، تصمیم گرفتم بهت رو کنم بجای فاصله...اما اوضاع از چیزی که تصور می‌کردم بدتر بود و یه شکست دیگه به شکست‌هام افزوده شد...

باخودم گفتم بنویسم تا تک تک ضربان‌‌های شدیدی که خوردنشون به قلبمُ حس می‌کنم لابه‌لای کلماتم جا بدم تا بلکه حس سکون بهم برگرده، اما راهش فقط خودتی و خودت.

احساستصمیمتنهاییقلبتپش قلب
جریانِ عصبناکِ نوشتار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید