گلبرگ های ظریف نرگس را دیده ای؟ بغضشان از همینجا مشهود است. از بهر تنهایی میگریند. از فرط بی کسی. حق هم دارند؛ هر چه نباشد، خزان از راه نرسیده تمام دارو ندارشان را با خود به تاراج برد. بوته های معطرشان را کن فیکون کرد و چند شکوفه غمگین باقی گذاشت. آن هم جهت اشک ریختن از درد دوری.
گلبرگ های ظریفشان را میپیچم میان دستمال مخمل قرمز و ضمیمه همین نامه روانه ات میکنم. اینجا که باشند دلم میگیرد. آنها که بغض میکنند، من هم طاقت نمیآورم. اشکشان ضمیمه غمم میشود و اندوهم بهانه ای برای پژمردگیشان.
تازگی ها با نرگس ها همزاد پنداری میکنم. هر چه نباشد پاییز، تمام من را هم به تاراج برده بود. دلم را، احساسم را، تو را...
به گمانم باید خودم را هم به همراه نرگس ها به دیارت روانه کنم. حال هیچکس اینجا خوب نیست. همگی غم زده شده ایم. نمیدانم از هوای خزان است یا پژمردگی نرگس ها یا خیسی چشمانم؛ هر چه که هست، حال غابات محل تعریفی ندارد. خداکند خزان به محلات شما تیشه نزده باشد.
اندراحوالات منِ بهانه گیر این روزها
رقعهی هشتم