آدمی را میشناختم از وقتی به دنیا آمدیم به ما گفتند باید باهم دوست باشید. این اصرار از طرف مادرانمان بود. دلیلشان این بود چون آنها از کودکی باهم دوست بودند، ما هم باید همینطور باشیم. خلاصه این شد دلیلی برای شروع رابطهای حدودا 18 ساله. اسمش حمیدرضا بود. 1 سال بزرگتر از من بود اما دبستانمان یکی بود. بیشتر اوقات را باهم میگذراندیم.
5 سال دبستان خیالم حسابی راحت بود. به هر حال کسی نمیتوانست به من زور بگوید. نه که حمیدرضا قلدر باشد یا قد و هیکلی داشته باشد. اتفاقا خیلی هم نحیف بود و استخوانی. ولی تا دلتان بخواهد رو داشت. امکان نداشت تحمل کند کسی به من زور بگوید. هوای من را داشت.
هرچقدر حمید رو داشت، همانقدر من کم رو بودم. چهارم دبستان که بودیم، در حیاط صحبتی بین بچهها بود. من خیلی خودم را وارد حرفهایشان نمیکردم. شاید هم آنها اجازه نمیدادند به هر حال دلیلش هرچه که بود، گوشهای ایستاده بودم و گوش میدادم. داشتند درباره دربی حرف میزدند. ظاهرا قرار بود استقلال و پیروزی باهم بازی کنند. حمید ازم پرسید طرفدار کدامشان هستی و کمی نگاهش کردم. جوابی نداشتم بدهم. گفتم نمیدانم. تو چطور؟ او گفت استقلال. لباس زیر روپوش مدرسهاش را نشانم داد که آبی بود. گفتم اتفاقا من هم طرفدار آبی هستم.
از همان روز استقلالی شدم. همینقدر ساده. این اولین کاری بود که خلاف میل خانواده انجام دادم. پدرم طرفدار سفت و سخت پیروزی بود. بعدا درباره پدرم هم مینویسم. رابطه من با پدرم، نه خیلی خاص است نه خیلی عادی. اصلا بگذاریمش برای بعد.
پنجم دبستان بودم که مادر من و مادر حمید تصمیم گرفتند اسممان را بنویسند کلاس زبان. یک آموزشگاهی بود طرف خیابان پیروزی. ما آنجا همکلاس شدیم. همیشه بهترین کلاس بودیم. درسمان خوب بود، خوب هم نبود یا امتحانی اگر سخت بود، بلد بودیم چطور به هم تقلب برسانیم. 6 سالی زبان خواندیم. او رفت دانشگاه. من هم یک سال بعد از او رفتم دانشگاه.
دیگر ندیدمش. نه تماسی باهم گرفتیم نه حرفی زدیم. نمیدانم اصلا چطور شد که انقدر بینمان فاصله افتاد. احتمالا شما هم دارید احساس میکنید این متن یک چیزی کم دارد. من هم همین حس را دارم. این متن یک چیز نه هزار چیز کم دارد. کلی خاطره کم دارد و کلی رفاقت. همهاش در ذهنم است اما نباید اینجا چیزی دربارهاش بگویم.
داشتم میگفتم. دانشجو شدم. 3 سالی گذشته بود و دوستهای تازه پیدا کرده بودم. یک رفیق صمیمی به نام سهیل. داشتیم با یکی دیگر از دوستان، برای تولدش نقشه میکشیدیم. قرار بود خانه یکی از دخترهای دانشگاه او را سورپرایز کنیم. 13 خرداد 98، روز تولد سهیل رسید.
موهای من فرفری است. نه از آن فرفریهای جذاب. از آن مدلی که وقتی ببینید احتمالا دلتان بسوزد از این که حمام در خانه نداریم. به هر حال، بعد از ظهر 13 خرداد، احساس کردم باید سری به آرایشگاه بزنم، سر و سامانی به این موی فرفری زشت بدهم. آرایشگر همیشگیام نبود، فرد دیگری سراغ موهایم آمد و حسابی خراب کرد. آنقدر که مجبور شدم موهایم را از ته بزنم.
با همان اعصاب خرد برگشتم خانه که حاضر شوم و برویم تولد سهیل. به خانه که رسیدم، دیدم مادرم دارد حاضر میشود برود بیرون. همزمان اشک هم میریزد. دلیلش را پرسیدم. یک لحظه نگاهم کرد. بغضش بیشتر شد و از خانه بیرون رفت. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده. به تلفنش زنگ زدم. جواب داد اما چیزی از حرفهایش متوجه نمیشدم. گفتم برایم بنویس و پیام بده. چند دقیقهای منتظر ماندم. پیام او رسید.
«حمید خودکشی کرده. دارن میبرنش با آمبولانس».
شوخی جالبی است، نه؟ جهان با من مدام شوخی میکند. این را خیلی وقت است، میدانم. همین که روز تولد سهیل، با خودکشی حمیدرضا یکی شده، شوخی است! نمیتوانستم باور کنم. تلفن را برداشتم. زنگ زدم. مادرم جواب نمیداد. دوباره پیامی از طرف او آمد.
«مُرده.»
جان حمیدرضا به اندازه همین یک واژه بود. تمام شد و رفت. حالا 2 سال و خردهای از آن روز میگذرد اما هنوز نتوانستم خودم را راضی کنم بروم بالای سر قبرش. سخت است، نه؟ پیش از این هرگز تجربه از دست دادن، نداشتم.
همه این حرفها را زدم که بگویم از آن روز به اینور، تماشای بازیهای استقلال هیجان دیگری برایم دارد. من حالا به اندازه دو نفر استقلالیام. به اندازه دو نفر کُری میخوانم. به اندازه دو نفر تشویق میکنم.