حسام مقتدایی
حسام مقتدایی
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

مثل یک رویا، مثل آزادی - قسمت اول

رویا زندگی عادی‌ای داشت. درست مثل همه ما. شاید خیلی‌ها را دور و برتان دیده باشید وقتی درباره زندگی‌شان حرف می‌زنند، احساس می‌کنند همه چیز زندگی‌شان پر از چالش و پیچیدگی است. اما زندگی رویا این چنین نبود. او صبح زود از خواب بیدار می‌شد. صبحانه‌ای آماده می‌کرد. دوش می‌گرفت و برای رفتن به شرکت آماده می‌شد. قبل از این که از در خانه بیرون برود یک عادت همیشگی داشت. جلوی آینه قدی داخل پذیرایی می‌رفت. همانجا می‌ایستاد، نگاهی به عکس پدر و مادرش که به آینه چسبیده بود، می‌انداخت و سپس از خانه خارج می‌شد.

صبح 25 دی ماه 1400 هم، همه این کارها را انجام داد و سپس از خانه خارج شد. رویا منشی بود. شرکتی نسبتا بزرگ که حوزه کاری‌اش طراحی و کدنویسی وبسایت برای شرکت‌ها و کسب و کارها بود. عمده کارشان هم برای شرکت‌هایی بود که داخل ایران نبودند. در چنین شرکتی بیشتر از هر سمت شغلی‌ای، طراح وب و کدنویس می‌بینید. آدم‌هایی منزوی که عموما پشت میزشان می‌نشینند و مشغول کارشان می‌شوند و معدود زمانی پیش می‌آید حتی باهمدیگر حرف بزنند. خیلی‌هایشان حتی نام فردی که کنار دستشان نشسته را هم نمی‌دانند.

رویا هر روز صبح به این شرکت می‌رفت و مشغول هماهنگی جلسات و همچنین پاسخ‌دهی به تلفن‌ها می‌شد. عادت رویا این بود صبح تا ساعت 12 را بی‌وقفه کار می‌کرد. 12 از پشت میزش بلند می‌شد، به غذاخوری می‌رفت و ساندویچی که از روز قبل آماده کرده بود را از کیفش بیرون می‌آورد و مشغول خوردن می‌شد. یک صندلی داخل غذاخوری بود، درست روبروی پنجره. او همیشه آنجا می‌نشست. اگر گاهی کسی پیدا می‌شد آن صندلی را اشغال کند، او آنقدر صبر می‌کرد تا آن فرد از جایش بلند شود و سپس شروع به خوردن غذا می‌کرد. دلیلش ساده بود، او از تماشای ابرهای پشت پنجره، لذت می‌برد.

آن روز (یعنی همان 25 دی) نیز، همه این کارها را کرد. وقتی از پشت میزش در غذاخوری بلند شد که برگردد سر کارش، دستش به لبه فلزی میز کشیده شد و خراشی برداشت. طبیعتا آن خراش به قدری عمیق بود که هر آدمی باید فریاد می‌کشید اما او هیچ واکنشی نداشت. برای خودش هم عجیب بود. می‌دانست دستش عمیق بریده شده اما نمی‌دانست چرا داد نمی‌زند. دست چپش را محکم روی جای زخم گذاشته بود و نمی‌توانست چیزی از زخم را ببیند. کمی گذشت و از این که قطره‌ای خون بیرون نزده بود، تعجب کرد. دست چپش را آرام برداشت و دید به جای گوشت و رگی که آدم‌ها پشت پوست‌شان انتظار دارند ببینند، کلی سیم رنگارنگ آن زیر است. نگاهی به اطرافش کرد که مبادا کسی متوجه این اتفاق شده باشد. کسی حواسش به او نبود.

به سرعت از غذاخوری خارج شد. آستین مانتوی خود را حسابی پایین کشید و سپس به طرف خانمی که مسئول منابع انسانی شرکت بود، رفت.

«چند ساعت باید برم مرخصی.»

خانم مسئول منابع انسانی، زنی بود حدودا 60 ساله. نگاهی به او کرد. بدون این که لبخندی بزند، داخل دفترش چیزی نوشت.

«برو. دو ساعت مرخصی نوشتم.»

رویا کیفش را برداشت و از شرکت بیرون رفت. همان اول که از در شرکت بیرون آمد، تاکسی گرفت به سمت خانه. رسید. کلید انداخت. در را باز کرد و وارد خانه شد. قلبش تند می‌زد. آنقدر که اگر جز او کسی در خانه بود، احتمالا صدای تپش‌های قلبش را می‌شنید. به سرعت سراغ دستشویی رفت. جلوی آینه ایستاد و نگاهی به صورتش انداخت. آستین مانتوی خود را بالا زد و دید سیم‌های مختلفی زیر پوستش پیداست. گیج شده بود. شال را از سرش برداشت. دستی به موهایش کشید. مسیر انگشتانش را تا روی صورتش ادامه داد. پوستش را کشید. چند بار سیلی به صورتش زد. نفس عمیقی کشید و سپس از دستشویی خارج شد. روی کاناپه نشست.

رویا به چیزی فکر نمی‌کرد. دوست داشت کلی سوال که در ذهنش به وجود آمده را با خودش تکرار کند اما انگار چیزی جلوی فکر کردنش را هم می‌گرفت. کمی به روبروی خود که تلویزیونی خاموش بود، خیره شد. بعد سعی کرد افکارش را جمع و جور کند. اولین سوالی که برایش مطرح شد این بود که چرا هیچ تصویری از گذشته‌اش ندارد. چرا تا به حال برایش مهم نبوده که برای یک بار هم که شده گذشته را در سرش مرور کند. ببیند پدر و مادری که هر روز تصویرشان را جلوی آینه پیش از رفتن به شرکت نگاه می‌کرد، چه خاطراتی برایش ساخته‌اند؟ بعد به این فکر کرد که آیا تنهاست؟ یا افراد دیگری هم مثل او هستند؟ اصلا به چه کسی می‌توانست اعتماد کند؟ اگر دیگران بفهمند او انسان نیست با او چطور برخورد خواهند کرد؟

ادامه در قسمت بعد...

داستانداستان کوتاهنویسندگینوشتنداستان نویسی
نیمی از روز آجیل می‌فروشم (مدیر خلاقیت و مارکتینگ شرکت بارجیل) و باقی روز، داستان می‌نویسم. کمی هم می‌خوابم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید