تنهایی چنگ و دندون نشون میداد. بیشتر از همیشه. می گفت بیچاره ای، بی کسی. بی پناهی. سنگین بود. پتکی بود که میخورد تو سرم. راستم میگفت. همیشه از این واقعیت فرار کرده بودم. ولی راست میگفت. کمتر کسی پیدا میشد که درک کنه. چه فایده ای داشت؟ نمی خواستم به هیچی فکر کنم. آینده، گذشته و حال برام بی معنی بود. احساس درماندگی می کردم. ناتوانی. شاید پیری زودرس. شایدم بی آرزویی.. تمام گیرنده های درد بیدار شده بودن و باهم آواز میخوندن. زمان متوقف شده بود. علیه من عمل میکرد. گذر زمان که خیلی وقتا کمک کرده بود اینجا متوقف شده بود. درد اضافه بود. گفتم نمیخوام این بازی رو شروع کنم. کاش شبیه بازی بود. خیلی وحشتناک تر بود. سخت و پر فشار و تحمل ناپذیر. هرچی جلوتر میرفتی هم بدتر میشد. فایده اش چی بود؟ هیچی. ذره ذره آب شدن یا...
گنگ بود. با این که چندین بار تجربه اش کرده بودم بازم گنگ بود. شبیه دره ای که سر. تا سرشو مه گرفته و نمیدونی تهش چیه و هر قدمی که برمیداری احساس ترس بیشتری میکنی.. چندبار خواستم عصبانیت خودمو خالی کنم. یه چیزی بهش بگم اما از خیرش گذشتم. آخه چند بار گفته بود صبور نیستی، کم تحملی و...
گنگ بود. با این که چندین بار تجربه اش کرده بودم بازم گنگ بود. شبیه دره ای که سر. تا سرشو مه گرفته و نمیدونی تهش چیه و هر قدمی که برمیداری احساس ترس بیشتری میکنی.. چندبار خواستم عصبانیت خودمو خالی کنم. یه چیزی بهش بگم اما از خیرش گذشتم. آخه چند بار گفته بود صبور نیستی، کم تحملی و...حرف مفت بود. چرند بود. ته نامردی بود زدن این حرفا. من که همیشه خواسته بودم آدم خوبه باشم حتی اگه خودم حالم خوب نبود. بعد از این همه تلاش متهم شده بودم به کم تحملی. آتیش گرفتم. خواستم هرچی از دهنم در بیاد بهش بگم. ولی من دوست نداشتم شبیه اونا باشم. آره نمیخوام مثل اونا رفتار کنم. یه چیزی بگم و برام مهم نباشه که اون حرف درسته یا غلط، طرف ناراحت میشه یا نه.. آره حرفی نزدم. چیزی نگفتم. آخه ممکن بود دلخور بشه. البته مهم نبود واقعا. دندونام چفت شده بود رو همدیگه. حرفی نزدم ولی ای کاش زده بودم. تا کی میخواستم خود خوری کنم؟ نمیدونم ولی باید یه چیزی میگفتم. کسی اهمیت نمیداد. همین باعث میشد که تردید کنم بین گفتن و نگفتن. تا حالا که نگفته بودم. همه ی نگفته ها شده بود فکر. می چرخید تو سرم. اگه گفته بودم راحت میشدم؟ نه معلوم نیست. تو این دنیا هیچ قطعیتی وجود نداره. به هر حال حالا هم که تصمیم گرفته بودم حرف بزنم دری وری تحویل گرفته بودم. سکوت بهترین راهکار بود. آروم آروم بی اختیار بلند شدم. رفتم سمت چوب لباسی. لباسامو پوشیدم. خواستم برم بیرون قدم بزنم. رسیدم نزدیک در. همینطوری که داشتم در رو باز میکردم، دیدم صدای خر و پف میاد. ای وای. همون کسی که یک ساعت پیش کلی حرف زده بود و از زندگی و پیچ و خم هاش گفته بود، حالا با خیالی آسوده خوابیده بود و من مونده بودم و کلاف سردرگم و پیچیده ای از فکر و خیال های ریز و درشت که اجازه نفس کشیدن بهم نمیداد. آروم در رو بستم تا از خواب بیدار نشه و رفتم بیرون.....
قسمت اول این داستان: