از دیشب تا صبح کم و بیش باران باریده. اکنون خبری از بارش باران نیست. هوا پاک و صاف شده. همه چیز بی عیب به نظر می رسد. سر سبزی درختان بیش از قبل به چشم می آید. گویی رنگ تازگی پاشیده اند به همه چیز که اینطور چشمگیر خودنمایی میکنند. روی پشت بام ایستاده ام به سمت آسمان. کوه پیش رویم است. شادابی و سرخوشی تمام وجودم را فرا گرفته. انگار تن و بدنم تازه شده. به ابرها می نگرم. سیاه و سفید، مجموع و منفرد حرکت می کنند به سوی ناکجا آباد. تمام گستره ی آسمان را احاطه کرده اند به مانند نگهبانان آسمان. نسیم خنکی وزیدن گرفته. روح را جلا می بخشد. به اعماق وجود انسان نفوذ میکند. حسی فراتر از سرخوشی و سرزندگی دارد. به طور خیال انگیزی ناباورانه است. اصلا از جنس لذات زمینی نیست. ناب و بی همتاست. آدم دلش میخواهد خودش را در این فضا غرق کند، رویا ببافد، تجسم کند، پرواز کند و این پرواز هیچ خاتمه ای نداشته باشد.
به طرز شگفت انگیزی همه جا دیدنی شده. از آن سو ابرها به دل کوه زده اند و بدون عجله از دامنه کوه بالا می روند. آه که چقدر این منظره خیره کننده است. نمی توانم شوق خودم را پنهان کنم. حتما باید خوشبخت باشی تا فرصت دیدن چنین مناظری را پیدا کنی. از سوی دیگر پرندگان را میبینم که سرود زندگی سر میدهند و دسته دسته در قلمرو جاویدانشان یعنی آسمان به پرواز در می آیند. حال بی مانندی دارند. چرا که به واقع در ابرها سیر میکنند. هر لحظه شک میکنم نکند این وهم و خیال باشد اما نه. نوازش نسیم را روی صورت خود حس میکنم. حتما واقعیت دارد. لحظه ای سرگرم نوشتن شدم و در همین حین مه سر تا سر کوه را فراگرفته و همین طور پیشروی میکند. باران بهاری شروع به باریدن کرده. البته کم رمق است. آسمان و کوه و زمین به طور کامل زیر سیطره ابرها رفته است.
باران طوری می بارد که گویی مردد است. گاهی شدت می گیرد و لحظه ای بعد آهنگ رفتن کوک میکند. فقط دارد اعلام حضور میکند. پرندگان برای لحظه ای نغمه خوانی خود را متوقف نمیکنند اما با شدت گرفتن باران به جای امنی رفته تا گرفتار قطرات باران نشوند. حالا نوبت قدرتنمایی باران است. لحظاتی یا تمام قدرت می بارد و به نوعی زور آخر خود را میزند تا هر قدر که می تواند زمین را سیراب کند. سپس نرم نرمک از شدت آن کاسته می شود. و بالاخره قطرات باران به سمت اتمام می روند. ابرها رفته رفته از کوه رد می شوند و به سمت مقصد بعدی میروند. پایانی بر سفرشان نیست. از نو نغمه خوانان شروع به نغمه سرایی میکنند و نسیم دوباره با لطافت روح بخش خود ما را از این دنیای پست جدا میکند. آه که این تجربه ای بی همتاست. نفس کشیدن در چنین هوایی زندگی را در کالبد ما می دمد. از این بالا همه چیز زیباتر است. باشکوه و چیزه ناپذیر جلوه میکند. به تمام معنا زندگیست. خود زندگی. هر آنچه ما بخاطرش گذران حیات میکنیم. لکه ابر مانند پنبه از جلوی کوه رد میشود و همینطور که ارتفاع میگیرد، رشته رشته جدا شده و محو میگردد. دوباره گروه دیگری از ابرها رهسپار کوه شده اند. قصد سفر دارند. منظره ای تخیل انگیز ایجاد شده. نخل های سبز پوشی که سر به سوی آسمان دارند و درست پشت آنها توده های ابر سفید رقص کنان حرکت می کنند. حتما نخل ها آرزو داشتند که بلند تر می بودند تا ابر را با تمام وجود در آغوش بگیرند. باری که با همین قامت هم از آدمیان نیک بخت ترند. دوست دارم بی وقفه آسمان را تماشا کنم. لذتی فراتر از تصور دارد. وصف کردنی نیست.
نسیم رو به سردی می رود اما چه کسی اهمیت میدهد. زیرا همچنان میشود از این هوا لذت برد. هر اندازه تلاش کنم نمیتوانم منظره ماورایی را توصیف کنم. فقط سعی میکنم جسمم را رها کنم میان آسمان تا تک تک ذرات بدنم از این نعمت بهره مند شوند. به هر سو مینگرم تنها زندگی دستگیرم میشود. خبری از هرج و مرج و اصوات ناخوش و یاس نیست. هرچه هست امید است و زندگی. بدون هیچ اغراقی از دیدن این صحنه ها هیجان زده شده ام و شوق بی پایانی برای تماشا کردنشان دارم. فکر میکنم که آیا دیگران نیز با همین دقت و جستجو وار به چنین مناظری نگریسته اند؟ شاید بعضی ها مسخره کنند و آن را خیال بنامند. ولی از نظر من نمونه ی کامل زیستن است. باید محو تماشا شد و خود را غرق در فضای آکنده از عطر زندگی کرد. باید جسم خود را برای دقایقی به فراموشی بسپاریم و با روح خود آسمان را سیر کنیم...
در هنگام نوشتن این کلمات لایه نازکی از ابر که شبیه گرد و غبار است فضای آسمان را پر میکند. گمان کنم تا ثانیه ای دیگر اجازه شرفیابی به خورشید را خواهند داد. حیف و صد حیف که نمیشود برای همیشه خود را تسلیم عظمت آسمان کرد و به تماشایش نشست. به هر طریق باید از آسمان به زمین بیایم و زندگانی را از سر بگیرم. اما این تجربه بی شک جز درخشان ترین صفحات زندگی من بود. آرزومندم که بار دگر فرصت یابم و نمایش آسمان را به تماشا بنشینم...