سعی کردم تصورش کنم. به میزش تکیه داده و همونطور خیره به تلفنش سعی میکنه تمرکز کنه و قهوه اش رو سر بکشه. گهگاه نگاهی به صفحه گوشی میندازه و باز توی فکرش غرق میشه.
شاید این واضح ترین تصویری باشه که ازش دارم. هر روز از پشت شیشهی اتاقش، دور از چشم بقیه بهش نگاه میکردم و فکرای احمقانهی دوران بلوغ به ذهنم هجوم میاوردند.
+ بگیر، تموم روز توی فکر بودی
صدای آرومش خلوتم رو بهم زد. با فاصله از من نشست و گفت: بگو، میشنوم. به کی فکر میکنی؟
لبخندی میزنم تا مجبور نباشم به او بگویم کسی که تمام روز در قلبم نشسته نزدیکترین دوستش است...