کلاس اول را مدرسه دخترونه درس خوندم. مدرسه کم بود یک مدرسه را سه شیفته کرده بودند. صبح راهنمایی دخترونه. ظهر ابتدایی دخترونه و غروب ابتدایی پسرونه. گفتند کلاس اولی ها خیلی کوچکند و غروب تاریکه به جاش برند ابتدایی دخترونه.
منم خوشحال و خندون با دو تا از دختردایی هام که یکی کلاس دوم دبستان بود و یکی کلاس چهارم و بقیه دخترهای کوچه کیف روی دوش انداختم رفتم مدرسه. موقعی کلاس بندی برای خودم در حیاط مدرسه بازی می کردم که یهو دختردایی کلاس چهارمی دید من سر هیچ صفی نیستم. پرسید کدوم کلاسی؟ گفتم نمیدونم. اون هم من را برد قاتی صف یک کلاس جا کرد. من هم رفتم سر کلاس. حاضر غایب هم که میکردند من هیچ وقت تعجب نکردم که چرا اسم من را نمی گند. یعنی اصلا متوجه این قضیه نبودم که اسم همه را صدا می کنند فکر می کردم همینجوری یک سری اسم را صدا می می کنند.
یک ماه بعد اتفاقی همینجور که کلاس به کلاس می رفتند سراغ بچه های که ثبت نام کرده بودند ولی مدرسه نمی اومدند، اومدند در کلاس ما چند تا اسم را صدا زدند و یکی از اسم ها اسم من بودند. متوجه شدند که کلاس را اشتباهی میرم و کلاسم را عوض کردند. سر اون کلاس جدید همینجور سر میزم ریز ریز گریه می کردم، معلم اون کلاس بعد از چند روز دلش خون شد رفت با دفتر صحبت کرد من رو برگردونند به کلاس قبلی.
دو ماه که از سال تحصیلی گذشت چند روز مریض شدم. بعد که برگشتم مدرسه دیدم معلم قبلی نیست و معلم جدید به جاش اومده. گفتند اون معلم قبلی بازنشسته شده. دوباره شروع کردم به گریه ریز که این دفعه دیگه تاثیری نداشت و معلم جدید حالیم کرد این مسخره بازیها را اینجا سر کلاس من در نیار.
چند ماه گذشت و تازه به این معلم عادت کرده بودم که این معلم حامله شد و رفت مرخصی زایمان و ما را سه تا سه تا تقسیم کردند پخش کردند بین کلاسهای مختلف. من رو برگردونند سر همون کلاسی که از اول باید می رفتم اونجا. من دوباره زدم به روش گریه ریز. این بار هم روی این معلم اثر کرد. گفت کدوم کلاس می خوای بری؟ گفتم می خوام برم پیش فلان همکلاسی که با هم دوست بودیم. اون رو انداخته بودند یک کلاس دخترونه و من فکر می کردم اونجا حتما جای جالبیه که این میاد هی میگه چه کلاس خوبی داریم. کیف و دفتر و کتابم را دادند دستم وسط کلاس من رو بردند اون یکی کلاس. منم خوشحال از دور دست تکون دادم که قره باغی، قره باغی منم اومدم این کلاس. قره باغی در یک نیمکت سه نفره وسط نشسته بود بین دو تا دختر. با عصبانیت و با حالتی که غلط کردی اومدی نگاه خشمگین کرد و بعد سرش را انداخت پایین که یعنی من اصلا این را نمی شناسم. کی هست؟
همکلاسی ها دختر خیلی بد بودند. همه اش با هم قهر میکردند و بعد به من میگفتند با فلانی حرف نزن. بعد همون فلانی در حالی که خوراکیش را با من قسمت میکرد میاومد میگفت با من حرف بزن با اون حرف نزن. این قهر کردنها هم دایمی بود و خیلی به سرعت جا به جا میشد. مثلا تا دیروز من و سارا و مریم با هم دوست بودیم با فاطمه حرف نمیزدیم. از ساعت دوم من و سارا با فاطمه دوست میشدیم حالا با مریم نباید حرف میزدیم. خیلی سرعت تغییر و تحول زیاد بود. من همیشه گیج بودم الان ما با کی دوستیم؟
وسط ساعت دیکته مثلا معصومه از اون سر کلاس داد می زد خانووم! خانووم! این فلانی از روی من تقلب میکنه. بعد اون میگفت نه خانم دروغ میگه خودش از روی ما تقلب میکنه. یهو چند نفر دیگه هم سر و صداشون در می اومد که بغل دستیشون تقلب میکنه. یا این یکی پاک کنش را نمیده. سر کلاس پسرونه موقع دیکته کسی جرات نداشت نفس بکشه، هر کی هم از روی هر کس تقلب میکرد کسی صداش را در نمیآورد. اینجا دیکته نوشتنشون شبیه دیکته شب نوشتن خونه بود و از بس شلوغ بود معمولا اصلا نمیفهمیدم معلم چی میگه.
بعد از یکی دو هفته تازه فهمیدم چه غلطی کردم. دوباره گریه کردم کلاسم را عوض کنند که گفتند غلط کردی مدرسه مگه بچه بازیه همینجا میمونی.
یه مدتی که گذشت تهران را موشک بارون سنگین کردند. هر ساعت آژیر خطر می زدند باید می رفتیم زیر میز. دیگه اصلا مدرسه نمی شد درس خوند. بعد کلا مدرسه ها تعطیل شد گفتند از تلویزیون آموزش میدیم خونه بمونید از خونه یاد بگیرید. اینجوری بود که تلویزیون از ساعت هشت صبح شروع می کرد هر نیم ساعت چهل دقیقه یک درسی می داد از درسهای دبیرستان شروع میشد و تا به ابتدایی برسه میشد ظهر. که البته عالی بود. تا ساعت نه ده صبح می خوابیدم. بعد هم دایم از کانال یک به کانال دو جا به جا می کردم که زنگ تفریح یک کلاس که تموم شده و کارتون یا فیلم کمدی پخش می کنه اون تکه ها را ببینم. ساعت دوازده و نیم یک بعد از ظهر که می شد تازه نوبت کلاس اول میشد. نیم ساعت فارسی و نیم ساعت ریاضی دیگه تمام. وسطش هم زنگ تفریح کارتون پخش می کرد.
بعد تکلیف می دادند باید انجام می دادیم و هفته ای یکبار باید می بردیم مدرسه نشون معلم مدرسه مون می دادیم اونم خط می زد. دیگه درس یاد گرفتن ما متولدین سال ۱۳۶۰ و قبلتر اینجوری شد که نصف سالی را با تلویزیون درس یاد گرفتیم. روزی که ذ آبگوشت غذای لذیذی است را یاد دادند من کوچه مشغول بازی بودم و زمان از دستم در رفت و هیچی از اون حرف ذ را یاد نگرفتم. دیگه انگار که تنها راه یادگیری هم همون تلویزیون باشه و حالا که دیگه یاد نگرفتم تا آخر عمر یاد نمی گیرم. غم دنیا به دلم هوار شد. فکر کردم دیگه بیچاره شدم. دیگه هیچ وقت نمی تونم به جایی برسم دیگه تحصیلات من همینجا ناتمام به پایان خودش رسید. واقعیتش هم این هست که سالهای سال هم اون درسهای که تلویزیونی و دو دره بازی یاد گرفتم را واقعا خوب بلد نبودم چون موقع درس دادن تلویزیون خوب گوش نمی کردم. و وسطش یواشکی هی می رفتم دور دور می زدم.
پایان سال تحصیلی تابستون یک روزی تو صف زنونه نانوایی مریم را دیدم خیلی خوشحال هی دست تکون دادم محل نداد. فکر کردم ندیده رفتم جلو که سلام سلام ما با هم دوستیم تو یک نیمکت می نشستیم. خیلی خیلی بد اخلاق برخورد کرد. یه جوری که اصلا انگار من را نمی شناسه. نون را که گرفتم دم نانوایی وایستادم تا نونش را بگیره با هم بریم خونه. از نانوایی که اومد بیرون خیلی عصبانی گفت هی خودت رو به من نچسبون. مادرم گفته با پسرها حرف نزنم. بعد هم تند تند رفت.
ادامه
© هومن مزین
تویتر: https://twitter.com/MyMazinLife
تلگرام: https://t.me/MyMazinLife